حیاط مدرسه
مطب دکتر معده بودیم. مادرش را آورده بود. مادرم را برده بودم. کتاب میخواند. وبلاگ میخواندم. نوبتشان زودتر از ما بود. هر نیم ساعت یکبار از منشی میپرسید کی نوبت مادر میشود. هر نیم ساعت یکبار از منشی میپرسیدم چند نفر تا مادر مانده. تلویزیون سریال ماه رمضانی آتیلا پسیانی را پخش میکرد و از جایی که مطب آنقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید تنها تفریح من در سه ساعت معطلی خواندن آرشیو وبلاگ محبوب بود و تنها تفریح او خواندن کتاب. باتری گوشیام به ۱۰درصد رسیده بود. صفحه را بستم. اشکی که در چشمم به واسطه همراه نداشتن عینک جمع شده بود پاک کردم و کمی به مکالمه مادرم و خانومی که مادرش را برای چکآپ پیش همسر دکتر آورده بود گوش کردم. به او نگاه کردم. با آرامش کتاب میخواند. چند بار کنار پیشخوان منشی مطب چشمدرچشم شده بودیم. به کتابش نگاه کردم. اسم کتاب را نمیدیدم. سرم را خم کردم. باز هم ندیدم. یک حسی در من فریاد میزد که او یک بلاگر است. چون هیچ جوان غیربلاگری در مطب دکتر کتاب دست نمیگیرد و خودش را به هیاهوی "این دکتر فوقالعادهست." ، " این دکتر داغونه مریضاشو یه دور پیش خانومش میفرسته." "خبر داری بیمارستان نمیره و هر آندوسکوپی رو چقدر میگیره" میسپارد یا حداقل دو بار با گوشی حرف میزند و ۴ بار برای دلبرش در صفحه سبز رنگ واتساپ پیام میفرستد. مجدد گوشیمام را روشن کردم تا آرشیو یک ماه دیگر را هم بخوانم. نهایتا خاموش میشد و اهل منزل به مادر زنگ میزدند. نتوانستم بیشتر از یک پست بخوانم. مدام در ذهنم فکر میکردم این پسر عینکی کتاب به دست شبیه کدام بلاگر آرام بیان است. آلارمِ ۱% آمد و گوشیام خاموش شد. آهی از سر ناچاری کشیدم و گوشی را در کیفم گذاشتم. سرم را بلند کردم. مجدد چشمدرچشم شدیم. لبخند زد. لبخند زدم. این ارتباطهای چشمی را هم فقط بلاگرها میفهمند. منشی اسم مادرش را خواند. داخل رفتند. آمدند و برای ماه آینده وقت گرفتند. مادرم گفت:" مطب سرده. یکم بریم بیرون. سه نفر دیگه باید ویزیت شن قبل ما. " رفتیم. دقیقا پشت سر آنها. با خودم شرط بستم که اگر به خیابان نرسیده پشتش را نگاه کرد حتما بلاگر است. به خیابان نرسیده برگشت. لبخند زد و دست در دست مادرش از خیابان گذشتند. خندیدم. او حتما یک بلاگر بوده و احتمالا یکی از همین شبها در وبلاگش مینویسد :" دختری را در مطب دکتر معده دیدم که چیزی تایپ نمیکرد و فقط صفحه را بالا و پایین میکرد. آن صفحه بیشک یک وبلاگ است و او بی شک یک بلاگر. خانوم بلاگر، لطفا اینبار زاویه گوشیات را طوری تنظیم کن که از فاصله دو متری با عینک بشود عنوان وبلاگی که میخوانی را خواند." یک ساعت بعد، دکتر مادر را ویزیت کرد. برای ماه آینده وقت چکآپ گرفتیم. از قضا در یک روز با فاصله نیمساعت از مادرِ آن عینکیِ کتابخوان. خواستم از همینجا خدمتشان عرض کنم که "آقای بلاگر، اینبار کتابی با خودتان بیاورید که اسمش را بشود از فاصله دو متری بدون عینک خواند تا هم کنجکاویمان برطرف شود و هم بشود جای عنوان پست نشاندش. با تشکر."
پ ن (اینو) ببینید
درباره این سایت