پاییز برسه و من دلم نخواد غروباشو ببینم؟ پاییز برسه و من ۱۹ روز میدون شهرداری رو ندیده باشم؟ پاییز برسه و من تو خیابون حافظ و باغ محتشم قدم نزده باشم؟ پاییز برسه و من دلم نخواد بارونش خودشو به رشت برسونه؟ پاییز برسه و نخوام لباسها و عادتهای پاییزهای سالهای پیش رو از چمدون بیرون بکشم؟ روسری نارنجی؟ شال گردن قرمز؟ نیمبوت زرشکی؟ کیک پرتغالی؟ چای آخر شب؟ انار باغ مادربزرگه؟ پاییز برسه و این همه بیاثر باشه؟ این همه بیمعجزه؟ این همه دست خالی؟ کی فکرشو میکرد یه روز هلو خودش رو به خرمالوهای پخته برسونه؟ کی فکرشو میکرد یه روز برسه که تابستون خودشو تا دل مهر بکشونه و بمونه و دلخوشیای پاییزی رو ازمون بگیره؟ کی تو فصلا دست برده که دیگه پاییز امسال برام مثل سالهای قبل نیست؟ که دیگه دلم به بارون و خرمالو و یار خوش نیست؟ اصلا کی فکرشو میکرد یاری که تمام ۹۷ وقت و بیوقت به قاب در اتاقم تکیه میزد و میگفت "چرا از من نمینویسی" حالا دیگه هیچ جای ذهنم نیست. یادم رفته چه شکلی بود. اصلا باید از موج موهاش بنویسم یا مشکی چشماش؟ دیگه باور نمیکنم پاییز همون فصلیه که قراره توش از بالای چهاردیواری نیمهکارم بپرم پایین و دل از تاکسیهای اینترنتی بکنم و روزا کنارتون عرض خیابونها رو قدم بزنم و شبها از اینکه امروز هم یار بینتون نبود بنویسم و از جرثقیل بخوام بتن بعدی رو سر دیوار خونهای بذاره که صاحبش نمیتونه به خودش تافت بزنه و بیستوهشت ساله بمونه و هنوز هم برای ندیده و نشنیده و نشناختههاش بنویسه. در جریانی جناب ندیده و نشنیده و نشناخته من؟
عنوان هادی قنبرزاده
پـ نـ چقدر نوشتن تو بیان سخت شده .
درباره این سایت