باید بیایی یار. باید بیایی و مثلا نوه بزرگ خانه رو به روی خانه مادربزرگه -همان خانهای که سالهاست رنگ آدمیزاد ندیده- باشی و صبح به صبح به ستون تراس تکیه بزنی و چایت را در کش و قوسهای طبیعت بنوشی و ندانی آن دختری که دیروز از ترس سگ بزرگ همسایه بغلی یک محل را دویده و نفسنفسن آقاجونش را صدا میزده که بیاید و سگ را که بفرستد پی کارش، نوهی صاحب آن خانه باغیست که هر بار میبینیاش سلام میدهی و میپرسی:" چطورید همسایه؟" اصلا غروبها بیا و کنار آقاجونی که حالا کتاب خواندن برایش سخت شده و یک پاراگراف میخواند و ۱۰ دقیقه کتاب را میبندد و بعد پاراگراف بعدی را میخواند بنشین و از خاطراتش بپرس تا صدایم بزند و بگوید:" باباجان چایت حاضر شد؟" و من برایتان چایی زعفران تازه دم و توت بیاورم و بنشینم و صدایت را در گوشم ذخیره کنم برای بعد از ۱۳ که قرار است کلید خانه مادربزرگهات را به ما بسپاری تا نگذاریم آبادی از خانهاش برود. اصلا میتوانی دم رفتن بپرسی "راستی آن دختری که ده لایه لباس تنش میکند و کلاهش را تا بینیاش پایین میکشد و در هوایی که هیچ آدمیزادی گوشه پنجرهاش را باز نمیگذارد روی تراس مینشیند و کتاب میخواند شمایید؟" یا "این روزها که مادربزرگ کسالت دارند بوی نانهای شماست که هر صبح مشاممان را پر میکند؟" حتی میتوانی بپرسی:"آن دختری صبح به صبح رو به روی باغ میایستد و موهایش را شانه میزند و شکوفه میچیند و لای موهایش میگذارد شمایید؟" من رنگ عوض کنم و تو لبخند بزنی و بگویی:" حیف دیر فهمیدم." وسایلت را پشت ماشینت بگذاری و دلم طاقت نیاورد و بگویم:" چند لحظه صبر کنید" و برایتان چند نان داغ بیاورم که حق همسایگی را ادا کرده باشم. از دستم بگیری و بگویی:"واجب شد زود به زود سر بزنم. اینبار چای با من و نان از شما." لبخند بزنم و برایت که برایم دست تکان دادی دست تکان بدهم و به چایی که قرار است به دست تو دم بکشد و نانی که به دست من پخته میشود فکر کنم و از شوق زیر بارانی که بند نمیآید بچرخم. اصلا خدا را چه دیدی. شاید مریض شدم و دلت شور افتاد و به شهر نرسیده برگشتی.
درباره این سایت