موهایم را پشت گوشم گذاشتم و دست به کمر به سه مدل غذایی که پخته بودم نگاه کردم. زیر برنج‌ها را کم کردم. راضی بودم. بعد از حدود چهار ماه اولین باری بود که به دنیای آشپزی برگشته بودم. به آن‌طرف نگاه کردم. به دو سینک پر شده از ظرف. لبخند زدم به نیم ساعتی که قرار بود به ظرف شستن بگذرد. حرف همیشگی مادر اینست که:" وقتی آشپزی می‌کنی تیکه تیکه ظرف‌هارو بشور. وقتی رو هم می‌ذاریشون آخرش که خسته‌ای حوصله شستنشونو نداری." مادر نمی‌داند که تمام لذت آشپزی به آن همه ظرف نشسته تولید شده است که قرار است وقت شستنشان به مسائل مهم زندگی‌ام فکر کنم. آخر من از آن‌هایی هستم که وقتی پشت سینک می‌ایستم تمرکزم چندین برابر می‌شود و تصمیم‌های مهمی می‌گیرم. پشت سینک ایستادم و از ظرف‌های کوچک شروع کردم. دستکش‌ها را سمتم گرفتی و گفتی:" دستت کن." گفتم:" لازم نیست. اینجوری راحت‌ترم." گفتی:" باور کن می‌دونم بعدش قراره غر بزنی که ناخنم شکست." لبخند زدم و گفتم:"صبح کوتاهشون کردم. نمی‌تونم غر بزنم." گفتی:" دیگه بدتر. غر می‌زنی که پوستم خراب شد." خندیدم و گفتم:"دلم می‌خواد. بعد از دقیقا ۳ ساعت آشپزی کمترین حقمه که ده دقیقه غر بزنم." به گاز نگاه کردی و گفتی:" ده دقیقه قابل قبوله." به گاز نگاه کردم و گفتم:" فک کنم برنجا دم کشیدن. خاموششون می‌کنی لطفا؟" خاموش کردی و پرسیدی:" چرا دو تا دیگ؟ یه جا می‌پختیشون." وقت رو کردن ترفند‌هایم رسیده بود. گفتم:" به دو دلیل. اول اینکه اینجوری کل برنج یه دست دم می‌کشه و زمان کمتری لازمه. دوم اینکه ته‌دیگ بیشتری داریم و سرش جنگ راه نمی‌افته." روی صندلی نشستی و گفتی:" دیگه واقعا حق با خان داداشه. باید برات آستین بالا بزنیم." خندیدم و گفتم:" خان داداش؟ اون کلی از من کوچک‌تره یار." گفتی:" به هر حال داداش شماست و احترامش واجب." ظرف‌ها تمام شدند. آب دستم را تکاندم و گفتم:" خوشحالم که یک نفر هست که ازش بترسی." کتاب شدن را برداشتی و گفتی:" تو خوشحال باش. من قول می‌دم از خودتم بترسم." خندیدم و کاهوهای سالاد را خرد کردم. پرسیدی:" اولین باره خوندن یه کتابت این‌قدر طول کشیده." گفتم:" اولین باره که این‌قدر در من زنده‌ای که بیشتر از اینکه بخونم، می‌نویسم." کتاب را بستی و گفتی:" پس خوش به حال من." گفتم:" کاش تو هم بلد بودی." نزدیک آمدی و یک تکه کاهو برداشتی و گفتی:"منم شیوه خودمو دارم." چاقو را سمتت گرفتم و نگاهت کردم و گفتم:" منظورت همین نیومدنا و نبودناست؟" خندیدی و چاقو را گرفتی و گفتی:" باور کن تنها دلیل نیومدنام اینه که نمی‌خوام ذوق نوشتنتو کور کنم." خندیدم. چیزی نگفتم. دل خودم است. دوست داشتم بگذارم گول بخورد.

پـ نـ متاسفانه نمی‌دونم عنوان از کدوم بزرگواره.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مدرن و جدیدترین دکوراسیون با بهترین متد روز ایران وجهان مرجعی بسیار مفید برای دانستن نکاتی که برای شادابی نیاز دارید سرزمین آلاله های تلخ seriesdownload2.parsablog.com محمدمهدی محمودی midnight مريم بندري گريمور و بازيگر سينما و تلويزيون اموزش اشپزی دانلود خلاصه کامل کتاب انقلاب اسلامی منوچهر محمدی دانلود آهنگ