دانشجوی سال اول کارشناسی بودم. یک لیست بلندبالا از کتاب‌هایی که باید می‌خواندم و فرصتش پیش نمی‌آمد تهیه کرده بودم و مدام بین شهر کتاب خیابان توحید و دانشگاه در رفت و آمد بودم. آن روزها تازه فهمیده بودم که وقتی نمی‌توانم روابط دوستانه‌ام را کنترل کنم بهتر است خودم خودم را حذف کنم. خودم را حذف کردم. در جمع‌های دوستانه شرکت نمی‌کردم. با بچه‌های دانشگاه صمیمی نبودم و جز درباره مسائل درسی دلم نمی‌خواست با کسی هم صحبت شوم. و هزار و یک آجر دیگر که به ساختنم کمک می‌کرد. آن روزها هفته‌ای یکبار خودم را به شهر کتاب می‌رساندم و روی زمین می‌نشستم و کتاب‌ها را ورق می‌زدم و اولویت‌هایی که باید می‌خواندم را جا‌به‌جا می‌کردم. آن روزها هنوز کتاب‌فروش‌های کتاب‌خوان وجود داشتند. همان‌هایی که می‌توانستند کمکت کنند که کدام کتاب را اول بخوانی. با لیستم درگیر بودم و بین دو کتاب آنقدر مردد بودم که سه بار گذاشتم و برداشتمشان. پرسید:" به چی شک دارید؟" جا خوردم. اصلا جذاب نبود که یک غریبه بتواند این‌قدر راحت بپرد بالای حصاری که حتی دوست‌ترین‌ها هم نمی‌توانستند نزدیکش شوند. بلند شدم و گفتم:"هیچی" نگاهش، لحنش، صدایش همه و همه سردی را فریاد می‌زدند. پرسید:" منظورم کتاباست. بگید دنبال چی هستید کمکتون کنم." کمک نمی‌خواستم. گفتم:" ممنون، جفتشونو می‌خرم." گفت:" هر کتابی رو که نباید خوند. کتابارو بدید ببینم." نشانش دادم. گفتم:" نمی‌دونم کدومو اول بخونم." گفت:" مگه مسابقه‌ست؟" تلخ بود. اجازه نداد جواب بدهم. برایم توضیح داد که کتاب‌ها به چه سبکی، با چه لحنی، در چه ژانری نوشته شده‌اند. کتاب‌ها را دستم داد و گفت:" حالا خودتون انتخاب کنید." و رفت. همین‌قدر مسئولیت‌پذیر و سرد. بعد از آن روز هر بار شهر کتاب می‌رفتم برایم سر تکان می‌داد. دیگر نمی‌توانستم روی زمین بنشینم. احساس می‌کردم همه حرکاتم کنترل می‌شوند. شاید هم نمی‌شدند اما احتمالا شما هم بودید دیگر نمی‌توانستید با خیال راحت چهار زانو روی زمین بنشینید و کتاب ورق بزنید. چند هفته گذشت و متوجه یک صندلی خالی در انتهای راهروی کتاب‌های خارجی شدم. فکر می‌کردم که آن را گذاشته‌اند که بتوانند به کتاب های ردیف آخر دسترسی داشته باشند. یک روز که کتاب‌های دانشگاه هم همراهم بود. گفت:"چرا نمی‌شینید؟" گفتم:" آخه اجازه نگرفتم." لبخند زد. فکر کنید؟ لبخند. گفت:" اجازه نمی‌خواد. بشین." فکر کنید؟ همین‌قدر غیررسمی. کتاب مکانیک سیالات استریتر را دید و پرسید:" مکانیک می‌خونید؟" به کتابم نگاه کردم و گفتم:" مهندسی شیمی" گفت:" مهندس‌ها کتاب‌خون‌ترن." مثل من فکر می‌کرد. گفتم:" بله همین‌طوره." سوال پرسید. درباره درس‌ها و کتا‌هایمان. مراجع و استادهایمان. فیلد مورد علاقه و فیلدهای کاری موجود رشته‌مان. انگار همه چیز را می‌دانست. فقط تایید می‌کرد. مثل اینکه بخواهی برای نویسنده کتابی، داستان کتابش را تعریف کنی. از آن روز به بعد هر بار می‌رفتم کتاب معرفی می‌کرد و هفته بعد درباره‌اش می‌پرسید. شهر کتاب خیابان توحید اولین جایی از رشت بود که ناخودآگاه مرا سمت خود می‌کشانید. یک شب بعد از شام با میم(که حالا قدمت رفاقتمان به بیست سال رسیده) راهی شهر کتاب شدیم. دیدمش، روی صندلی نشسته بود و مارکز می‌خواند. سلام کرد و درباره کتاب‌های هفته پیش پرسید. نظرم را گفتم. بحث کردیم. گفت:" وقتشه کتاب‌های قوی‌تر بخونی." پشت پیشخوان نشست و آدرس یک کتاب‌فروشی قدیمی را پشت کارت شهر کتاب نوشت." گفت:" اینجا کتاب‌های دست دوم دارن." روی کارت دیگری اسم چند کتاب را نوشت. گفت:" اینارو بخر. اگه نداشت بگو برات بیاره. می‌تونی نصف قیمت ازش بخری. پیرمرد منصفیه." کارت‌ها را گرفتم. تشکر کردم و بیرون زدیم. می‌خواستم کارتی که پشتش آدرس نوشته بود در سطل زباله بیاندازم. می‌خواستم گران‌تر بخرم. نو بخرم. پول خودم بود. اصلا می‌خواستم آتشش بزنم. میم شانه به شانه‌ام بود. الان نمی‌شد. الان وقتش نبود. صدایم زد و گفت:" آسوکا، این پسره خیلی توئه." جمله معروفش درباره من همین است. وقتی می‌گوید فلان چیز "خیلی توئه" منظورش اینست که به من می‌آید. برای من ساخته شده. کنار شیرینی آق‌بانو ایستادم. نگاهش کردم. ته قلبم تاییدش کرد. انگار قلبم منتظر تلنگر بود. گفتم:" نه بابا، فقط می‌خواست کمکم کنه." انگار خودم هم می‌دانستم انقلابی در قلبم در حال وقوع است و مدام انکارش می‌کردم. کاغذ‌ها را در سطل زباله کنار آق‌بانو انداختم و لبخند زدم و از خیابان توحید فرار کردم. دو سال شهر کتاب نرفتم. کتاب کم خواندم. یک روز، بعد از آزمون پارسه در خیابان حافظ "تابلوی شهر کتاب شعبه ۲" را دیدم. وارد شدم. ماژیک هایلایت برداشتم. پرسیدم:" اجازه هست امتحانش کنم." گفت:" اجازه لازم نیست." برگشتم. خودش بود

پـ نـ 1 شهر کتاب خیابان حافظ حدودا سه سال پیش تعطیل شد.

پـ نـ 2 رشت بارانیست. نیایید.

پـ نـ 3 عکس از کتاب‌فروشی آسمان (عنوان کتاب رسول‌زاده را دوست دارم)


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : کتاب ,گفتم ,خیابان ,پرسید ,کتاب‌های ,می‌کردم ,کتاب خیابان ,خیابان توحید ,خیابان حافظ ,خیلی توئه ,باید می‌خواندم ,کتاب خیابان توحید
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

info-tech پرس وان موزیک بهرود پارس اسلاید خرید فروش نمایندگی مرمریت مشکی و طوسی به یاد استاد