منتظر ماندم اردیبهشت هم از نیمه بگذرد که بیایم و بنویسم: خوبتان شد؟ بهار آمد و باران زد و شکوفههای گیلاس و آلو، گیلاس و آلو شدند؟ همین کافیست؟ همین که آفتاب بزند و آن طلایی خوشرنگ از تاریکیهای شبمان کم کند بس است؟ حالا خوشحالید؟ از غروبهای تنهایی کشدار و کسلی بهاری که بر قلمهایمان مستولی گشته؟ دلتان خوش است؟ از اینکه ما بی مراد و بی یار و بی دلبر و بی او جان ماندهایم و از سر صبح تا دم افطار کار میکنیم و آنقدر کارمان را کش میدهیم که به شب بیافتد و وقتی مطمئن شدیم که همه دوتاییها به خانههایشان رسیدهاند، هندزفری در گوشهایمان بگذاریم و چشم به خیابانهای خلوت شهر بدوزیم؟ شمایی که میگفتید بهار که شود، اردیبهشت که از راه برسد عشق میآید و غصههای پاییز و زمستانت را میشورد و میسابد و قاصدک در چینچین دامنت میگذارد، دیدید که ادیبهشت هم از نیمه گذشت و نه خبری از یار شد، نه مراد، نه دلبر و نه حتی او جان؟ دیگر حتی دست دلمان به نوشتن از عشق نمیرود. نشستهایم لب پنجرههای اتاقمان و به یاری که قرار نیست با بربری خشخاشی برگردد و دلبری که قرار نیست عطر گلاب شلهزردش در خانه بپیچد فکر میکنیم تا شاید باران بزند و صدای بلند افکارمان لای صدای بارانی که به شیشه میزند گم شود. میدانید؟ اینکه دیگر حتی درباره پسرکی که در کتابفروشی، دم اذان، چترمان را گرفت تا کتابهایش را به ماشینش برساند و چترمان را برگرداند و برایمان یک سنایچ هلو و کیک آورد تا روزهمان را باز کنیم، عاشقانه نمینویسیم، یعنی چیزی در درونمان مرده. چیزی مثل قلب که دیگر برای هیچکس تندتر نمیزند.
درباره این سایت