بالاخره یک کارخانهدار آشنا پیدا کردم که راضی شود نمونهاش را بیدردسر و مجوز بدهد برای انجام تستهای جدید. نمونهها سنگین بودند. روی یکی از نیمکتهای کنار دانشکده نشسته بودم و دودوتا چهارتا میکردم که چطور به آزمایشگاه برسانمشان. صدایی شنیدم. "سلام خانم مهندس" برنگشتم. این دانشکده پر از خانم مهندس است. گفت:" خانم مهندس؟" برگشتم. خودش بود. همانی که میترسیدم در آزمایشگاه ببینمش و این نیمچه کار باقیمانده را به سرانجام نرسانم. بلند شدم و گفتم:" سلام، خوبین؟" جلو آمد و گفت:" ممنون، شما چطورید؟ از این طرفا؟ دل نکندین؟" به دانشکده نگاه کردم. گفتم:" دل نکندم. اما برای کار دیگهای اومدم." به نمونهها نگاه کرد و گفت:" بچههای آزمایشگاه هم خیلی منتظر بودن برگردید." چقدر زود با بچهها انس گرفته بود. دقیقا برعکس من که یک هفته قبل از دفاع شناختمشان. وقتی که یک نفر پاورم را ادیت میکرد. یک نفر آخرین آنالیزم را چک میکرد. یک نفر لیست ظروف و خوراکیهای دفاع را مینوشت. یک نفر برنامه شام بعد از دفاع را هماهنگ میکرد. شام دفاع! فراموش کرده بودم. آدمِ فراموش کردن وعدهها نبودم. چه به سر روزهایم آمده بود؟ گفتم:" من بهشون شام بدهکارم آقای مهندس." خندید و گفت:" منظورم همین بود. اشکالی نداره فرصت هست. کمک میخواید؟" تشکر کردم و گفتم:" نه ممنون، به آقای حسینزاده میگم کمکم کنن." نمونهها را برداشت و گفت:" شما که نمیخواید برید فنی، میاید آزماشگاه خودمون. این رو هم میدونید که تا ظهر باید منتظرشون بمونید." راست میگفت. آقای حسینزاده سوژه تمام بچههای فنیست بس که نیست! گفتم:" مشکلی نیست. خودم میارمشون." گفت:" شما که نمیتونید ببریدشون. بهتر نیست از موضعتون کوتاه بیاید و بریم آزمایشگاه؟" از موضعم کوتاه اومدم و تشکر کردم و حرکت کردیم. گفت:" شما تو دانشگاه خیلی پارتی دارینا." گفتم:" پارتی؟ نه. حتی آشناهامون که تو دانشکده هستن نمیدونن من تو ]I رشته و چه مقطعی درس میخونم." پرسید:" میخونید؟" فراموش کرده بودم که تا چند هفته دیگر باید کارت دانشجوییام را تحویل بدهم. گفتم:" ببخشید. خوندم." با تعجب گفت:" ناراحت شدین واقعا؟ فقط میخواستم عمق علاقهتون رو بسنجم." سیالاتی بود. سیالاتیها مدام درگیر عمق و ارتفاع هستند. لبخند زدم و گفتم:"نه." پرسیدم:" از بقیه بچهها چه خبر؟ آزمایشگاه هنوز هم شلوغه؟ کسی دفاعش نزدیک نیست؟" گفت:" چرا، دو تا از ورودیهای ۹۵ تا خرداد دفاع میکنن. دو نفر از بچههای ۹۶ رو هم دکتر فرستاد جای دیگه. منم تا چند هفته دیگه کارم اینجا تموم میشه." چقدر زود. ادامه داد:" بقیهش رو دکتر پیشنهاد دادن جای دیگهای انجام بدم. نشد که بیشتر باهاشون همکاری کنم." پس استاد دومش دکتر نبود. وارد آزمایشگاه شدیم. کسی نبود. نمونهها را کنج دیوار گذاشت. تشکر کردم و وسایلم را داخل کمد گذاشتم. منظورش از پارتی که بود؟ گفتم:" راستی آقای مهندس، منظورتون از پارتی کیان؟" لبخند زد و گفت:"دکتر و آقای ح. دکتر خیلی با تعصب از شما و کاراتون حرف میزنه. آقای ح هم وقتی کتابارو بهم داد گفت خیلی بهتون سلام برسونم." گفتم:" خیالم راحت شد." گفت:" پارتی داشتن اینقدر بده؟" گفتم:" اینکه آدمها فکر کنن احترامی که بقیه بهتون میذارن به خاطر نسبت فامیلی و دوستانهست اینقدر بده." روپوش آزمایشگاهش را داخل کمد گذاشت و گفت:" نگران نباشید. فقط من میدونم پارتی دارید." لبخند زدم و گفتم:" ممنون از رازداریتون." کولهاش را برداشت و گفت:" قابلی نداشت. البته به شرط اینکه ضیافت شام دعوت باشم." انگار از خودمان بود. چند سال وچند ماه و چند هفتهاش چه اهمیتی داشت؟ لبخند زدم و گفتم:"حتما." گفت:" خیالم راحت شد. کلید رو براتون میذارم. اگه کارم طول کشید خودتون کلید رو به خانم دکتر میدین؟" سرم را تکان دادم و خداحافظی کردیم و رفت. روی صندلی نشستم. دست بردار نیستی یار. امان از تو. دفترچهام را برداشتم تا نمونهآلی کارم را بسازم. دفتر نامههایم به تو روی زمین افتاد. برداشتمش. ورق زدم. باز هم نامه بیستویکم! از وقتی که در تمام لحظاتم حی و حاضری دست و دلم به برایت نوشتن نمیرود. انگار قرار است این دفتر هم به سرنوشت بقیه دفترها دچار شود. ورقهای سیاهش پاره و باقیاش چرکنویس شود.
درباره این سایت