غروب بود. همه مهمانی بودند و من به بهانه سرفههایی که صوت را از حنجرهام گرفته بود خانه ماندم. بعد از مدتها تصمیم گرفته بودم پشت چرخ خیاطیام بنشینم. پشت میز نشستم. روکشش را برداشتم. بالا و پایینش را با چهارسو باز کردم و دست به روغن شدم تا از قولنجهای احتمالیاش جلوگیری کنم. آمدی و به دیوار تکیه زدی و گفتی:" کمکت کنم؟" آرام گفتم:" نه، بلدم." پرسیدی:" با صدات چیکار کنیم" شانهام را بالا انداختم و گفتم:" نمیدونم یار." روی صندلی میز تحریر نشستی. اجزای جداشده چرخ را سرهم کردم و پدال را فشار دادم. حالش خوب بود. پرسیدی:" چرا مهمونی نرفتی؟" گفتم:" دلم خلوت میخواد." پرسیدی:" منم برم؟" لبخند زدم و گفتم:" نه" دستت را زیر چانهات گذاشتی و گفتی:"خب؟" چیزی نگفتم و بلند شدم. پارچههای بریده شده از سال قبل را از داخل کمد بیرون کشیدم. صدایم زدی و گفتی:" با شما هستما؟! گفتم خب؟" خودم را مشغول نشان دادم و گفتم:" اعتراف نداریم." خندیدی و گفتی:" شما تموم نوشتههات اعترافه." نگاهت کردم. در مقابل حرف راست چه جوابی باید داد؟ پرسیدی:"کدومو میدوزی؟ زرشکی؟ مشکی؟ آبی؟" حواسم پرت تو بود. پرت زندگیام که نمیدانم از کدام خیابانش خیالت را یدم. دستت را تکان دادی و پرسیدی:" کجایی؟" گفتم:" مشکی" برخاستی و جلو آمدی. مشکی را برداشتی و داخل کمد گذاشتی. به کمد تکیه زدی و گفتی:"بهاره. از بین اون دو تا انتخاب کن." لبخند زدم. درست مثل مادرم مشکیها را در هزارتوی خانه پنهان میکنی. گفتم:" زرشکی" جلو آمدی. زرشکی را برداشتی و گفتی:" نه اینم خوب نیست." به آبی نگاه کردم و گفتم:" این خیلی شاده یار." لبخند زدی و گفتی:" بده خوشحال به نظر برسی؟" عینکم را به برداشتم و گفتم:" به نظر رسیدن کافی نیست. قلبم خوشحال نیست." نشستی و گفتی:" آبی رو بدوز. بپوش. بخند. حال اونم خوب میشه." چیزی نگفتم. خودت هم میدانی حال دل من سخت خوب میشود. مثلا با اتفاقی مثل آمدن تو. به چرخ خیاطیام نگاه کردم. میدانی؟ کاش من هم چرخ خیاطی بودم. تو از راه میرسیدی و قولنج قلبم را میگرفتی تا کمتر نبودنت را در بوق و کرنا کنم.
پ ن ۱ عنوان از علیرضا آذر
پ ن ۲ مُردم از بی صدایی.
درباره این سایت