باید بیایی یار. باید بیایی و مثلا نوه بزرگ خانه رو به روی خانه مادربزرگه -همان خانهای که سالهاست رنگ آدمیزاد ندیده- باشی و صبح به صبح به ستون تراس تکیه بزنی و چایت را در کش و قوسهای طبیعت بنوشی و ندانی آن دختری که دیروز از ترس سگ بزرگ همسایه بغلی یک محل را دویده و نفسنفسن آقاجونش را صدا میزده که بیاید و سگ را که بفرستد پی کارش، نوهی صاحب آن خانه باغیست که هر بار میبینیاش سلام میدهی و میپرسی:" چطورید همسایه؟" اصلا غروبها بیا و کنار آقاجونی که حالا کتاب خواندن برایش سخت شده و یک پاراگراف میخواند و ۱۰ دقیقه کتاب را میبندد و بعد پاراگراف بعدی را میخواند بنشین و از خاطراتش بپرس تا صدایم بزند و بگوید:" باباجان چایت حاضر شد؟" و من برایتان چایی زعفران تازه دم و توت بیاورم و بنشینم و صدایت را در گوشم ذخیره کنم برای بعد از ۱۳ که قرار است کلید خانه مادربزرگهات را به ما بسپاری تا نگذاریم آبادی از خانهاش برود. اصلا میتوانی دم رفتن بپرسی "راستی آن دختری که ده لایه لباس تنش میکند و کلاهش را تا بینیاش پایین میکشد و در هوایی که هیچ آدمیزادی گوشه پنجرهاش را باز نمیگذارد روی تراس مینشیند و کتاب میخواند شمایید؟" یا "این روزها که مادربزرگ کسالت دارند بوی نانهای شماست که هر صبح مشاممان را پر میکند؟" حتی میتوانی بپرسی:"آن دختری صبح به صبح رو به روی باغ میایستد و موهایش را شانه میزند و شکوفه میچیند و لای موهایش میگذارد شمایید؟" و من رنگ عوض کنم. لبخند بزنی و بگویی:" حیف دیر فهمیدم." وسایلت را پشت ماشینت بگذاری و دلم طاقت نیاورد و بگویم:" چند لحظه صبر کنید" و برایتان چند نان داغ بیاورم که حق همسایگی را ادا کرده باشم. از دستم بگیری و بگویی:"واجب شد زود به زود سر بزنم. اینبار چای با من و نان از شما." لبخند بزنم و برایت که برایم دست تکان دادی دست تکان بدهم و به چایی که قرار است به دست تو دم بکشد و نانی که به دست من پخته میشود فکر کنم و از شوق زیر بارانی که بند نمیآید بچرخم. اصلا خدا را چه دیدی. شاید مریض شدم و دلت شور افتاد و به شهر نرسیده برگشتی.
موهایم
را پشت گوشم گذاشتم و دست به کمر به سه مدل غذایی که پخته بودم نگاه کردم. زیر
برنجها را کم کردم. راضی بودم. بعد از حدود چهار ماه اولین باری بود که به دنیای
آشپزی برگشته بودم. به آنطرف نگاه کردم. به دو
سینک پر شده از ظرف. لبخند زدم به نیم ساعتی که قرار بود به ظرف شستن بگذرد. حرف
همیشگی مادر اینست که:" وقتی آشپزی میکنی تیکه تیکه ظرفهارو بشور. وقتی رو
هم میذاریشون آخرش که خستهای حوصله شستنشونو نداری." مادر نمیداند که تمام
لذت آشپزی به آن همه ظرف نشسته تولید شده است که قرار است وقت شستنشان به مسائل
مهم زندگیام فکر کنم. آخر من از آنهایی هستم که وقتی پشت سینک میایستم تمرکزم
چندین برابر میشود و تصمیمهای مهمی میگیرم. پشت سینک ایستادم و از ظرفهای کوچک
شروع کردم. دستکشها را سمتم گرفتی و گفتی:" دستت کن." گفتم:" لازم
نیست. اینجوری راحتترم." گفتی:"
باور کن میدونم بعدش قراره غر بزنی که ناخنم شکست." لبخند زدم و
گفتم:"صبح کوتاهشون کردم. نمیتونم غر بزنم." گفتی:"
دیگه
بدتر. غر میزنی که پوستم خراب شد." خندیدم و گفتم:"دلم میخواد. بعد از
دقیقا ۳ ساعت آشپزی کمترین حقمه که ده دقیقه غر بزنم." به گاز نگاه کردی و
گفتی:" ده دقیقه قابل قبوله." به گاز نگاه کردم و گفتم:" فک کنم
برنجا دم کشیدن. خاموششون میکنی لطفا؟" خاموش کردی و پرسیدی:" چرا دو
تا دیگ؟ یه جا میپختیشون." وقت رو کردن ترفندهایم رسیده بود. گفتم:"
به دو دلیل. اول اینکه اینجوری کل برنج یه
دست دم میکشه و زمان کمتری لازمه. دوم اینکه تهدیگ بیشتری داریم و سرش جنگ راه
نمیافته." روی صندلی نشستی و گفتی:"
دیگه
واقعا حق با خان داداشه. باید برات آستین بالا بزنیم." خندیدم و گفتم:"
خان داداش؟ اون کلی از من کوچکتره یار." گفتی:" به هر حال داداش شماست
و احترامش واجب." ظرفها تمام شدند. آب دستم را تکاندم و گفتم:" خوشحالم که یک نفر هست که ازش بترسی." کتاب شدن را برداشتی و
گفتی:" تو خوشحال
باش. من قول میدم از خودتم بترسم." خندیدم و کاهوهای سالاد را خرد کردم.
پرسیدی:" اولین باره خوندن یه کتابت اینقدر طول کشیده." گفتم:" اولین باره که اینقدر در من زندهای که بیشتر از
اینکه بخونم، مینویسم." کتاب را بستی
و گفتی:" پس خوش به حال من." گفتم:" کاش تو هم بلد بودی." نزدیک آمدی و یک تکه کاهو برداشتی و گفتی:"منم
شیوه خودمو دارم." چاقو را سمتت گرفتم و نگاهت کردم و گفتم:" منظورت
همین نیومدنا و نبودناست؟" خندیدی و چاقو را گرفتی و گفتی:" باور کن
تنها دلیل نیومدنام اینه که نمیخوام ذوق نوشتنتو کور کنم." خندیدم. چیزی
نگفتم. دل خودم است. دوست داشتم بگذارم گول بخورد.
پـ نـ متاسفانه نمیدونم عنوان از کدوم بزرگواره.
دانشجوی سال اول کارشناسی بودم. یک لیست بلندبالا از کتابهایی که باید میخواندم و فرصتش پیش نمیآمد تهیه کرده بودم و مدام بین شهر کتاب خیابان توحید و دانشگاه در رفت و آمد بودم. آن روزها تازه فهمیده بودم که وقتی نمیتوانم روابط دوستانهام را کنترل کنم بهتر است خودم خودم را حذف کنم. خودم را حذف کردم. در جمعهای دوستانه شرکت نمیکردم. با بچههای دانشگاه صمیمی نبودم و جز درباره مسائل درسی دلم نمیخواست با کسی هم صحبت شوم. و هزار و یک آجر دیگر که به ساختنم کمک میکرد. آن روزها هفتهای یکبار خودم را به شهر کتاب میرساندم و روی زمین مینشستم و کتابها را ورق میزدم و اولویتهایی که باید میخواندم را جابهجا میکردم. آن روزها هنوز کتابفروشهای کتابخوان وجود داشتند. همانهایی که میتوانستند کمکت کنند که کدام کتاب را اول بخوانی. با لیستم درگیر بودم و بین دو کتاب آنقدر مردد بودم که سه بار گذاشتم و برداشتمشان. پرسید:" به چی شک دارید؟" جا خوردم. اصلا جذاب نبود که یک غریبه بتواند اینقدر راحت بپرد بالای حصاری که حتی دوستترینها هم نمیتوانستند نزدیکش شوند. بلند شدم و گفتم:"هیچی" نگاهش، لحنش، صدایش همه و همه سردی را فریاد میزدند. پرسید:" منظورم کتاباست. بگید دنبال چی هستید کمکتون کنم." کمک نمیخواستم. گفتم:" ممنون، جفتشونو میخرم." گفت:" هر کتابی رو که نباید خوند. کتابارو بدید ببینم." نشانش دادم. گفتم:" نمیدونم کدومو اول بخونم." گفت:" مگه مسابقهست؟" تلخ بود. اجازه نداد جواب بدهم. برایم توضیح داد که کتابها به چه سبکی، با چه لحنی، در چه ژانری نوشته شدهاند. کتابها را دستم داد و گفت:" حالا خودتون انتخاب کنید." و رفت. همینقدر مسئولیتپذیر و سرد. بعد از آن روز هر بار شهر کتاب میرفتم برایم سر تکان میداد. دیگر نمیتوانستم روی زمین بنشینم. احساس میکردم همه حرکاتم کنترل میشوند. شاید هم نمیشدند اما احتمالا شما هم بودید دیگر نمیتوانستید با خیال راحت چهار زانو روی زمین بنشینید و کتاب ورق بزنید. چند هفته گذشت و متوجه یک صندلی خالی در انتهای راهروی کتابهای خارجی شدم. فکر میکردم که آن را گذاشتهاند که بتوانند به کتاب های ردیف آخر دسترسی داشته باشند. یک روز که کتابهای دانشگاه هم همراهم بود. گفت:"چرا نمیشینید؟" گفتم:" آخه اجازه نگرفتم." لبخند زد. فکر کنید؟ لبخند. گفت:" اجازه نمیخواد. بشین." فکر کنید؟ همینقدر غیررسمی. کتاب مکانیک سیالات استریتر را دید و پرسید:" مکانیک میخونید؟" به کتابم نگاه کردم و گفتم:" مهندسی شیمی" گفت:" مهندسها کتابخونترن." مثل من فکر میکرد. گفتم:" بله همینطوره." سوال پرسید. درباره درسها و کتاهایمان. مراجع و استادهایمان. فیلد مورد علاقه و فیلدهای کاری موجود رشتهمان. انگار همه چیز را میدانست. فقط تایید میکرد. مثل اینکه بخواهی برای نویسنده کتابی، داستان کتابش را تعریف کنی. از آن روز به بعد هر بار میرفتم کتاب معرفی میکرد و هفته بعد دربارهاش میپرسید. شهر کتاب خیابان توحید اولین جایی از رشت بود که ناخودآگاه مرا سمت خود میکشانید. یک شب بعد از شام با میم(که حالا قدمت رفاقتمان به بیست سال رسیده) راهی شهر کتاب شدیم. دیدمش، روی صندلی نشسته بود و مارکز میخواند. سلام کرد و درباره کتابهای هفته پیش پرسید. نظرم را گفتم. بحث کردیم. گفت:" وقتشه کتابهای قویتر بخونی." پشت پیشخوان نشست و آدرس یک کتابفروشی قدیمی را پشت کارت شهر کتاب نوشت." گفت:" اینجا کتابهای دست دوم دارن." روی کارت دیگری اسم چند کتاب را نوشت. گفت:" اینارو بخر. اگه نداشت بگو برات بیاره. میتونی نصف قیمت ازش بخری. پیرمرد منصفیه." کارتها را گرفتم. تشکر کردم و بیرون زدیم. میخواستم کارتی که پشتش آدرس نوشته بود در سطل زباله بیاندازم. میخواستم گرانتر بخرم. نو بخرم. پول خودم بود. اصلا میخواستم آتشش بزنم. میم شانه به شانهام بود. الان نمیشد. الان وقتش نبود. صدایم زد و گفت:" آسوکا، این پسره خیلی توئه." جمله معروفش درباره من همین است. وقتی میگوید فلان چیز "خیلی توئه" منظورش اینست که به من میآید. برای من ساخته شده. کنار شیرینی آقبانو ایستادم. نگاهش کردم. ته قلبم تاییدش کرد. انگار قلبم منتظر تلنگر بود. گفتم:" نه بابا، فقط میخواست کمکم کنه." انگار خودم هم میدانستم انقلابی در قلبم در حال وقوع است و مدام انکارش میکردم. کاغذها را در سطل زباله کنار آقبانو انداختم و لبخند زدم و از خیابان توحید فرار کردم. دو سال شهر کتاب نرفتم. کتاب کم خواندم. یک روز، بعد از آزمون پارسه در خیابان حافظ "تابلوی شهر کتاب شعبه ۲" را دیدم. وارد شدم. ماژیک هایلایت برداشتم. پرسیدم:" اجازه هست امتحانش کنم." گفت:" اجازه لازم نیست." برگشتم. خودش بود.
پـ نـ 1 شهر کتاب خیابان حافظ حدودا سه سال پیش تعطیل شد.
پـ نـ 2 رشت بارانیست. نیایید.
پـ نـ 3 عکس از کتابفروشی آسمان (عنوان کتاب رسولزاده را دوست دارم)
غروب بود. همه مهمانی بودند و من به بهانه سرفههایی که صوت را از حنجرهام گرفته بود خانه ماندم. بعد از مدتها تصمیم گرفته بودم پشت چرخ خیاطیام بنشینم. پشت میز نشستم. روکشش را برداشتم. بالا و پایینش را با چهارسو باز کردم و دست به روغن شدم تا از قولنجهای احتمالیاش جلوگیری کنم. آمدی و به دیوار تکیه زدی و گفتی:" کمکت کنم؟" آرام گفتم:" نه، بلدم." پرسیدی:" با صدات چیکار کنیم" شانهام را بالا انداختم و گفتم:" نمیدونم یار." روی صندلی میز تحریر نشستی. اجزای جداشده چرخ را سرهم کردم و پدال را فشار دادم. حالش خوب بود. پرسیدی:" چرا مهمونی نرفتی؟" گفتم:" دلم خلوت میخواد." پرسیدی:" منم برم؟" لبخند زدم و گفتم:" نه" دستت را زیر چانهات گذاشتی و گفتی:"خب؟" چیزی نگفتم و بلند شدم. پارچههای بریده شده از سال قبل را از داخل کمد بیرون کشیدم. صدایم زدی و گفتی:" با شما هستما؟! گفتم خب؟" خودم را مشغول نشان دادم و گفتم:" اعتراف نداریم." خندیدی و گفتی:" شما تموم نوشتههات اعترافه." نگاهت کردم. در مقابل حرف راست چه جوابی باید داد؟ پرسیدی:"کدومو میدوزی؟ زرشکی؟ مشکی؟ آبی؟" حواسم پرت تو بود. پرت زندگیام که نمیدانم از کدام خیابانش خیالت را یدم. دستت را تکان دادی و پرسیدی:" کجایی؟" گفتم:" مشکی" برخاستی و جلو آمدی. مشکی را برداشتی و داخل کمد گذاشتی. به کمد تکیه زدی و گفتی:"بهاره. از بین اون دو تا انتخاب کن." لبخند زدم. درست مثل مادرم مشکیها را در هزارتوی خانه پنهان میکنی. گفتم:" زرشکی" جلو آمدی. زرشکی را برداشتی و گفتی:" نه اینم خوب نیست." به آبی نگاه کردم و گفتم:" این خیلی شاده یار." لبخند زدی و گفتی:" بده خوشحال به نظر برسی؟" عینکم را به برداشتم و گفتم:" به نظر رسیدن کافی نیست. قلبم خوشحال نیست." نشستی و گفتی:" آبی رو بدوز. بپوش. بخند. حال اونم خوب میشه." چیزی نگفتم. خودت هم میدانی حال دل من سخت خوب میشود. مثلا با اتفاقی مثل آمدن تو. به چرخ خیاطیام نگاه کردم. میدانی؟ کاش من هم چرخ خیاطی بودم. تو از راه میرسیدی و قولنج قلبم را میگرفتی تا کمتر نبودنت را در بوق و کرنا کنم.
پ ن ۱ عنوان از علیرضا آذر
پ ن ۲ مُردم از بی صدایی.
باید بیایی یار. باید بیایی و مثلا نوه بزرگ خانه رو به روی خانه مادربزرگه -همان خانهای که سالهاست رنگ آدمیزاد ندیده- باشی و صبح به صبح به ستون تراس تکیه بزنی و چایت را در کش و قوسهای طبیعت بنوشی و ندانی آن دختری که دیروز از ترس سگ بزرگ همسایه بغلی یک محل را دویده و نفسنفسن آقاجونش را صدا میزده که بیاید و سگ را که بفرستد پی کارش، نوهی صاحب آن خانه باغیست که هر بار میبینیاش سلام میدهی و میپرسی:" چطورید همسایه؟" اصلا غروبها بیا و کنار آقاجونی که حالا کتاب خواندن برایش سخت شده و یک پاراگراف میخواند و ۱۰ دقیقه کتاب را میبندد و بعد پاراگراف بعدی را میخواند بنشین و از خاطراتش بپرس تا صدایم بزند و بگوید:" باباجان چایت حاضر شد؟" و من برایتان چایی زعفران تازه دم و توت بیاورم و بنشینم و صدایت را در گوشم ذخیره کنم برای بعد از ۱۳ که قرار است کلید خانه مادربزرگهات را به ما بسپاری تا نگذاریم آبادی از خانهاش برود. اصلا میتوانی دم رفتن بپرسی "راستی آن دختری که ده لایه لباس تنش میکند و کلاهش را تا بینیاش پایین میکشد و در هوایی که هیچ آدمیزادی گوشه پنجرهاش را باز نمیگذارد روی تراس مینشیند و کتاب میخواند شمایید؟" یا "این روزها که مادربزرگ کسالت دارند بوی نانهای شماست که هر صبح مشاممان را پر میکند؟" حتی میتوانی بپرسی:"آن دختری صبح به صبح رو به روی باغ میایستد و موهایش را شانه میزند و شکوفه میچیند و لای موهایش میگذارد شمایید؟" من رنگ عوض کنم و تو لبخند بزنی و بگویی:" حیف دیر فهمیدم." وسایلت را پشت ماشینت بگذاری و دلم طاقت نیاورد و بگویم:" چند لحظه صبر کنید" و برایتان چند نان داغ بیاورم که حق همسایگی را ادا کرده باشم. از دستم بگیری و بگویی:"واجب شد زود به زود سر بزنم. اینبار چای با من و نان از شما." لبخند بزنم و برایت که برایم دست تکان دادی دست تکان بدهم و به چایی که قرار است به دست تو دم بکشد و نانی که به دست من پخته میشود فکر کنم و از شوق زیر بارانی که بند نمیآید بچرخم. اصلا خدا را چه دیدی. شاید مریض شدم و دلت شور افتاد و به شهر نرسیده برگشتی.
ساعت ۸ غروب را نشان میداد. کسی خانه نبود. رفته بودند عیادت مادربزرگه. درد عجیبی در تمام سرم پیچیده بود. پلکم میپرید و پیشانیام نبض داشت. دو ژلوفن و دو استامینوفن کارساز نبودند. تمام چراغها را خاموش کردم. پرده را کشیدم. افاقه نکرد. شالم را دور سرم و روی چشمهایم بستم. تاریک شد. سرم سنگین بود. دردها دست به دست داده بودند که مجبورم کنند که زنگ بزنم و بگویم حالم خراب است، برگردید. صدایم زدی و گفتی:" نباید خونه تنها میموندی" کمی شالم را بالا زدم. در چهارچوب در ایستاده بودی. گفته بودم آستین بالا زدنهای منظمت هم جذاب است؟ گفتم:" علیک سلام" لبخند زدی و گفتی:" چشماتو ببند. راحت باش. من مشکلی ندارم." میبستم، نمیدیدمت. گفتم:"من مشکل دارم." پشت میز تحریرم نشستی و پرسیدی:" چیکار میکردی؟" گفتم:"کارهای پروژه خاله رو انجام میدادم." کمی فایل را بالا پایین کردی و پرسیدی:" من میتونم کمکت کنم؟" چقدر دلم میخواست واقعا بودی و تمامش میکردی. گفتم:" نه، دردم کم شد انجامش میدم." نور صفحه لپتاپ از فاصله ۲ متری اشکم را درآورد. نگاهت کردم. دستت را زیر چانهات گذاشته بودی و فایل را بررسی میکردی. تو باید مهندس باشی و لاغیر. شالم را روی چشمانم کشیدم و گفتم:" دوازده روزه نیستی." چیزی نگفتی. این یعنی نبودنت خودخواسته بود. به دل گرفتم. تو فکر کن کسی که خودت در ذهنت ساختیاش دو هفته بیخبرت بگذارد. گفتی:" بهونهگیر شدی." قبلترها اسمش دلتنگی بود. چه میگفتم؟ خودم قدرت دستت داده بودم. گفتم:"ببخشید" خسته شدهام از این همه برای توی بیتفاوت نوشتن. برای تویی که نیامده قدرتنمایی میکنی و من کوتاه میآیم. پتو را روی سرم کشیدم و گفتم: "خستهم". صدای صندلی را شنیدم. بلند شدی. صدای قدمهایت را شنیدم دور شدی. صدای در را شنیدم. رفتی. دنبالت نیامدم. صدایت نزدم. کسی که دلِ رفتن دارد، نگهداشتنی نیست.
عنوان از پروانه حسینی
بالاخره یک کارخانهدار آشنا پیدا کردم که راضی شود نمونهاش را بیدردسر و مجوز بدهد برای انجام تستهای جدید. نمونهها سنگین بودند. روی یکی از نیمکتهای کنار دانشکده نشسته بودم و دودوتا چهارتا میکردم که چطور به آزمایشگاه برسانمشان. صدایی شنیدم. "سلام خانم مهندس" برنگشتم. این دانشکده پر از خانم مهندس است. گفت:" خانم مهندس؟" برگشتم. خودش بود. همانی که میترسیدم در آزمایشگاه ببینمش و این نیمچه کار باقیمانده را به سرانجام نرسانم. بلند شدم و گفتم:" سلام، خوبین؟" جلو آمد و گفت:" ممنون، شما چطورید؟ از این طرفا؟ دل نکندین؟" به دانشکده نگاه کردم. گفتم:" دل نکندم. اما برای کار دیگهای اومدم." به نمونهها نگاه کرد و گفت:" بچههای آزمایشگاه هم خیلی منتظر بودن برگردید." چقدر زود با بچهها انس گرفته بود. دقیقا برعکس من که یک هفته قبل از دفاع شناختمشان. وقتی که یک نفر پاورم را ادیت میکرد. یک نفر آخرین آنالیزم را چک میکرد. یک نفر لیست ظروف و خوراکیهای دفاع را مینوشت. یک نفر برنامه شام بعد از دفاع را هماهنگ میکرد. شام دفاع! فراموش کرده بودم. آدمِ فراموش کردن وعدهها نبودم. چه به سر روزهایم آمده بود؟ گفتم:" من بهشون شام بدهکارم آقای مهندس." خندید و گفت:" منظورم همین بود. اشکالی نداره فرصت هست. کمک میخواید؟" تشکر کردم و گفتم:" نه ممنون، به آقای حسینزاده میگم کمکم کنن." نمونهها را برداشت و گفت:" شما که نمیخواید برید فنی، میاید آزماشگاه خودمون. این رو هم میدونید که تا ظهر باید منتظرشون بمونید." راست میگفت. آقای حسینزاده سوژه تمام بچههای فنیست بس که نیست! گفتم:" مشکلی نیست. خودم میارمشون." گفت:" شما که نمیتونید ببریدشون. بهتر نیست از موضعتون کوتاه بیاید و بریم آزمایشگاه؟" از موضعم کوتاه اومدم و تشکر کردم و حرکت کردیم. گفت:" شما تو دانشگاه خیلی پارتی دارینا." گفتم:" پارتی؟ نه. حتی آشناهامون که تو دانشکده هستن نمیدونن من تو ]I رشته و چه مقطعی درس میخونم." پرسید:" میخونید؟" فراموش کرده بودم که تا چند هفته دیگر باید کارت دانشجوییام را تحویل بدهم. گفتم:" ببخشید. خوندم." با تعجب گفت:" ناراحت شدین واقعا؟ فقط میخواستم عمق علاقهتون رو بسنجم." سیالاتی بود. سیالاتیها مدام درگیر عمق و ارتفاع هستند. لبخند زدم و گفتم:"نه." پرسیدم:" از بقیه بچهها چه خبر؟ آزمایشگاه هنوز هم شلوغه؟ کسی دفاعش نزدیک نیست؟" گفت:" چرا، دو تا از ورودیهای ۹۵ تا خرداد دفاع میکنن. دو نفر از بچههای ۹۶ رو هم دکتر فرستاد جای دیگه. منم تا چند هفته دیگه کارم اینجا تموم میشه." چقدر زود. ادامه داد:" بقیهش رو دکتر پیشنهاد دادن جای دیگهای انجام بدم. نشد که بیشتر باهاشون همکاری کنم." پس استاد دومش دکتر نبود. وارد آزمایشگاه شدیم. کسی نبود. نمونهها را کنج دیوار گذاشت. تشکر کردم و وسایلم را داخل کمد گذاشتم. منظورش از پارتی که بود؟ گفتم:" راستی آقای مهندس، منظورتون از پارتی کیان؟" لبخند زد و گفت:"دکتر و آقای ح. دکتر خیلی با تعصب از شما و کاراتون حرف میزنه. آقای ح هم وقتی کتابارو بهم داد گفت خیلی بهتون سلام برسونم." گفتم:" خیالم راحت شد." گفت:" پارتی داشتن اینقدر بده؟" گفتم:" اینکه آدمها فکر کنن احترامی که بقیه بهتون میذارن به خاطر نسبت فامیلی و دوستانهست اینقدر بده." روپوش آزمایشگاهش را داخل کمد گذاشت و گفت:" نگران نباشید. فقط من میدونم پارتی دارید." لبخند زدم و گفتم:" ممنون از رازداریتون." کولهاش را برداشت و گفت:" قابلی نداشت. البته به شرط اینکه ضیافت شام دعوت باشم." انگار از خودمان بود. چند سال وچند ماه و چند هفتهاش چه اهمیتی داشت؟ لبخند زدم و گفتم:"حتما." گفت:" خیالم راحت شد. کلید رو براتون میذارم. اگه کارم طول کشید خودتون کلید رو به خانم دکتر میدین؟" سرم را تکان دادم و خداحافظی کردیم و رفت. روی صندلی نشستم. دست بردار نیستی یار. امان از تو. دفترچهام را برداشتم تا نمونهآلی کارم را بسازم. دفتر نامههایم به تو روی زمین افتاد. برداشتمش. ورق زدم. باز هم نامه بیستویکم! از وقتی که در تمام لحظاتم حی و حاضری دست و دلم به برایت نوشتن نمیرود. انگار قرار است این دفتر هم به سرنوشت بقیه دفترها دچار شود. ورقهای سیاهش پاره و باقیاش چرکنویس شود.
باید خودم را چند تکه کنم. تکهای از من همراه مادربزرگ در بیمارستان باشد. تکهای از من در خانه مراقب مادر باشد و هر وعده سه مدل غذا بپزد. تکهای از من در اتاق بنشیند و برای استاد راهنما اول مقاله بنویسد و تکهی دیگری از من در آزمایشگاه استارت پروژه جدید و بزرگ استاد راهنمای دوم را بزند. تکهای از من مدرسه باشد و درس بدهد و جزوه فیزیک دوازدهم را کامل کند و تکه دیگری از من به بچههای کلاسهای عصر بفهماند اینکه شما با ۱۶ سال سن نمیدانید تقسیم ۵۴ بر ۹ میشود ۶ به ضعف در ریاضیتان برمیگردد نه فیزیک. حتی تکهای از من باید خیاطیهای بابا را انجام دهد و تکه دیگرم برای دوستی که در تهران دفتر پلنرش پاره شده و غصه میخورد تمام شهر را بگردد و آنچه در سلیقه دوستش است پیدا کند و برایش بفرستد. به همه اینها یک یار بدقلق را اضافه کنید. یک عدد یار، که همه جا هست اما تکهتکه شدنم را نمیبیند و نیامده دلش میخواهد در دل هر اتفاقی یک داستان برای او هم بنویسم. مثلا همین دیروز در محوطه بیمارستان کنارم نشسته بود و میگفت:" اگه یه روز من بستری باشم اینجا همراهم میمونی؟" چه میگفتم؟ به یاری که وقتی نادیدهاش میگیرم که برود اما باز روی هر نیمکتی کنارم نشسته است چه میگفتم؟ چند روز نبود و باید تلافی میکردم. بیرحمانه گفتم:" بستگی داره." با تعجب نگاهم کرد و گفت:" به به! به چی؟" گفتم:" به اینکه چند درصد مطمئن باشم سالم برمیگردی." گفت:"خب؟ بقیهش؟" گفتم:" همین. اگه بدونم سالم مرخص میشی میمونم." پرسید:" و اگه احتیاج به مراقبت داشتم میری. گفتم:" احتمالا" گفت:" برگرد" برنگشتم. میخواست مچم را بگیرد. میخواست لبخندی که پنهانش کرده بودم ببیند. گفت:" ببینمت؟" چقدر ببینمت از برگرد قویتر است. چقدر دلبرتر است. ببینمت میتواند خلاصه تمام حرفهای عاشقانهای که باید بگوید باشد. نگاهش کردم. لبخند زد و گفت:" باور کن چشمات میگن طوریم شه پاشنه در اتاقمو در میاری." خندیدم و گفتم:" پاشنه درو در میارم؟ میشکنمش! " بلند شدم و روسریمام را مرتب کردم. مادربزرگه تنها بود. نگاهم کرد و گفت:" من مریض شدم پیشم نمون. نمیخوام اونی که اینجوری خستهت میکنه من باشم." گفتم:"تنها چیزی که خستهم میکنه نبودنته." گفت:" زود برمیگردم" لبخند زدم و گفتم:" خوبه" خوب نبود. از آخرین باری که گفته بود زود برمیگردم چند ماه گذشته. ما حتی تعریفمان از کلمات هم تفاوت دارد. بیاید کدام زندگی را بسازیم که من هر روز پشت پنجرهاش منتظر اویی نباشم که قول داده زود بیاید؟
پ ن عنوان از امید صباغنو
آدمها تا وقتی غصهخوارند، خوب نمیشوند. حالا شما هی بیایید و بگویید برو یوگا، کلاس موسیقی ثبتنام کن، مانتو مشکیاتو از جلو چشمت جمع کن و رنگیارو دم دستت بذار، کمتر کتاب بخون و بیشتر تفریح کن، کمتر خونه بمون و بیشتر سفر برو، برای خودت هدیه بخر و دفتر پلنرت رو افتتاح کن، مقاله بنویس و پیاچدی بخون، مدرک زبان بگیر و برو، کمتر به بقیه فکر کن و بیشتر واسه خودت وقت بذار، یه پرده چاق شو و کانسیلرتو عوض کن. آدمهای غصهخوار این تعداد از کارهای حال خوب کن را برنمیتابند. حتی اگر تمام روز را با شما خوش بگذرانند شب یک گوشه دنج پیدا میکنند و به خودشان میگویند نکند خدا روزیِ شادی کسی را به من داده و این خوشیها حق من نیست؟ برای غصهخوردن بهانه تراشی میکنند و زانوهایشان را محکمتر بغل میکنند و غصه همه آنهایی که شاد نبودند را میخورند. این آدمها تفریح و یوگا و سفر نمیخواهند. یک نفر را میخواهند که روبهرویشان بنشیند و بگوید:"هی تو! تو مسئول غصههای بقیه نیستی." یک تشر میخواهند. یک هول میخواهند. یک پاشو پردهها را بکشیم و ملحفهها را برداریم. حالا شما هی بیایید و بگویید کانسیلرت رو عوض کن. بررسی کنید که کانسیلر مک بهتر است یا میبلین، یوب بهتر است یا گلدن رز. سیاهی زیر چشم این آدمها اگر آن یک نفر نیاید، شاید با میبلین بهتر پوشیده شود اما خوب نمیشود که نمیشود.
پ
ن 1 شمایی که بینالتعطیلین مدرسه اومدید و عصر کلاس فیزیک میاید، و اجازه نمیدید
ما از رشت بارونی لذت ببریم رستگار نمیشید!
پ ن 2 بچهها امروز
بهم گفتن:" خانوم شما قانون پایستگی مشکی دارید با این تفاوت که مشکیهای
شما هم تولید میشن و هم از بین میرن و هم از مدلی به مدل دیگه تبدیل میشن!"
پ ن 3 کلاسهای فیزیک گروهی پسرا با تمام بازیگوشیهاشون بیاغراق از باحالترین کلاسهای منه.
پـ ن 4 زمستان رشت را که به یغما برده. هوای شهر شما چطوره؟
باغ مادربزرگه
سه شب از پنج شبِ در سفر بودن بابا، یکهو از خوب پریده و گفته خواب بابارو دیدم. یک شب در خواب صدایش زده بود که قرصت را نخوردی. یک شب برای نماز صبح بیدارش کرده بود و همان شبی که فشار خونش به ۷ رسیده بود، در خواب پدر را نگران دیده بود. شما اسمش را بگذارید رویای صادقه، اما من میگویم زنی که هر بار همسرش از سفر برمیگردد قاطعانه میگوید دیگه نمیذارم بری و باز خودش تمام محتویات چمدان سفر بعدی را میچیند و در جواب خب مامان نذار بابا بره میگوید دلم نمیاد، فقط عاشق است. او هر غروب، به وقت اذان میگوید خانه دارد مرا میخورد و هر شب کفشهای بابا را پشت در جفت میکند که کسی نفهمد بابا خانه نیست. شاید باورتان نشود اما وقتی بابا نیست غذاهای خاصش را نمیپزد و میگوید چطور دلتون میاد بابا که نیست غذای خیلی خوشمزه بخورید؟ آنقدر تابلو عاشق است که صدای خالههایم درآمده. چند روز قبل رفتن، مامان خیلی جدی به بابا گفت کاش میتونستیم تو ابرا زندگی کنیم. بابا گفت اگه دعوامون بشه من از ابرا میندازمت پایین. ما در اتاق بودیم و میخندیدیم. مامان زد زیر گریه و گفت من سی و پنج سال تو زندگیت بودم منو از ابرا میندازی پایین؟ بابا میخندید و میگفت خانم شوخی کردم. مامان کوتاه نمیآمد و میگفت نه تو حرف دلتو زدی. بحث تا روز رفتن بابا ادامه داشت. روزی که من و مامان همراهش برای بدرقه رفتیم. گفت خانوم از من راضی باشا. مامان هنوز دلخور بود. گفت اما تو میخوای منو از ابرا بندازی پایین. پدرم به صورتش دست کشید و گفت شوخی کردم. تو نبودی من اینجا بودم؟ دلش گرم شد. یخش آب شد. لبخند زد و گفت راضیام. مراقب خودت باش. و چه کسی نمیداند که فقط دوستت دارم دوستت دارم نیست. من به گوش خودم مراقب خودت باشی شنیدم که به هزار دوستت دارم میچربید.
باغ مادربزرگه
از سال ۹۸ مجددا شروع کردهام به روزهداری. انگار باز هم مثل قدیم آرامم میکند و برعکس آنهایی که میگویند آدمها وقت روزهداری عصبانیترند، من آرامترم. امروز هم به رسم چندین و چند ساله نیمه شعبانم روزه بودم و بسیار بسیار آرام. قدیمترها اما، با ایمانتر بودم. یادم هست نوجوان که بودم غیر از ماه رمضان یک ماه روزه مستحبی میگرفتم. عید و تولدی نبود که من روزه نباشم. نماز قضا نداشتم. هیچ نماز صبحی نبود که مغزم اتوماتیک فرمان ندهد، پاشو، وقت نماز است. قرآن و نهجالبلاغه میخواندم و مناجاتهای خواجه عبدالله و صحیفه سجادیه را در بخش دعاهای نمازم گنجانده بودم. آنقدر ایمان داشتم که هر دعایی میکردم مستجاب و هر خواستهای داشتم فیالفور برآورده میشد. شما نمیدانید که دعای یک صفحهای نادعلی در زندگی من چه معجزهها رقم میزد. آن روزها هنوز ایمانم به بیایمانی بقیه متصل نشده بود. برایم جان کلام آدمها مهم بود و دنبال این نبودم که ببینم فلانی چقدر به حرف خودش پایبند است. حالا محاسبهگر شدهام. دروغ چرا؟ شکاک شدهام. مدتهاست به خودم میگویم اگر واقعا آن دنیا نباشد و بمیرم و تمام چه؟ اگر انتهای تونل تاریکی که دو سال پیش مرا در خود عقب میکشید نور نباشد چه؟ تمام اعتقادم به معاد زیر سوال رفته و از تمام ایمانم فقط خدا و نمازی مانده که در هر قنوتش میگویم:" اللَّهُمَّ لَا تَکِلْنِی إِلَى نَفْسِی طَرْفَةَ عَیْنٍ أَبَداً"*. میدانید؟ من آن قدر ضعیفم که ایمانم را هم به خودش سپردهام و در دل هر اتفاقی از اینکه ایمانم از دست برود از خود آن اتفاق بیشتر میترسم. میتوانم بگویم که سالهاست که روزههایم شکل " وقتی گرسنهام آرومترم" گرفته است و مدتهاست به کسی نمیگویم روزهام. حتی برای اینکه کسی شک نکند، ناهارم را یواشکی به اتاق میآورم و از پنجره اتاق، روی بام کم شیبترمان میریزم که گربهها و پرندهها بخورند و حرام نشود. امروز اما انگار روزهدارتر بودم. جور دیگری نماز خواندم و وقت افطار بالاخره بعد از مدتها نطقم باز شد و برای یک نفر دعا کردم. حتی مادربزرگه گفت چقدر امروز خوشگلتر شدی بلامیسر. و چه جملهای جذابتر از این برای اینکه بدانی حداقل به اندازه یک روز رشته اتصالت محکمتر شده.
پـ نـ 1 "خدایا مرا به اندازه چشم بر هم زدنی به حال. خود رها مکن."
پـ نـ 2 شده یهو متوجه یه توجه خاص از یه نفر بشید و هی بهش فکر کنید و غیرارادی لبخند بزنید؟
پـ نـ 3 گفتن قراره هوا سردتر بشه و برف بیاد. کاش میشد این هوا رو تو جیبام قایم کنم و
ندمش دست بهاری که قراره پرتغالارو ازم بگیره.
پـ نـ 4 عنوان از مهدی درویشزاده
4 سال پیش یا بیشتر.
کاش تنستیم ع بهار دورون ایته ماسال دهاتان کلبهی بیهینیم و جمعهروزان جمعایم و بیشیم اویه بیئیسیم. تو میرزای لیباسان دوی و من می قاسمآبادی لیباسانه. تو چو جمعای و من تره کولبا چام. تو تبر اوسانی و هیمه چای و من تره محلی چایی باورم. از دور مره فندری و پیش بایی و ایته بنفشه گول می گوش پشت بنی و تی چاییه اوسانی و هیمه سر بینیشی. منم تی ورجه بینیشم و می سر تی شانهی سر بنم و تی امره گب بزنم و از ع کوجدانه خوشیان که فقط تی امره اتفاق دکفید می دیل چک و پر بزنه.
مدتیه
که حواسپرت شدم. کوچکترین چیزها یادم میره. دیروز برای مادر دمنوش شیرینبیان
درست کردم و گذاشتم رو شعله کوچک گاز دم بکشه. اومدیم خونه دیدیم تمام خونه رو دود
گرفته و حتی ریشه ۵ سانتی با قطر ۱ سانت شیرین بیان کاملا از بین رفته و فقط یک
چیزی به اندازه چوب کبریت ته ظرف مونده. چند روز پیش هم مرغ رو هم
سوزونم. فکر کنید؟ یه دیگ آب تبخیر شه و تمام خونه تو دود فرو بره و بعد از نیم
ساعت به مشامتون برسه، و به خودتون بگید "کی
اسپند دود کرده؟ چرا دودش تو خونه ماست؟". بدتر از همه اینکه مدام یادم میره
موبایلم رو کجا گذاشتم. تو همین یه هفته ۴ بار گمش کردم. آخرین بار دیشب بود.
خواستم پارچ آب رو بردارم، گوشیم رو گذاشتم تو یخچال که دستم آزاد باشه و بعد برش
دارم. تو کمتر از صدم ثانیه یادم رفت و پارچ رو گذاشتم جلوش و تا ۲ صبح دنبالش
گشتم. حتی یکبار کنترل تلویزیون رو اشتباهی گذاشتم تو کیفم و در روز مذکور از ساعت
۷ صبح تا ۹ شب مدرسه و کلاس داشتم و متوجه نشده بودم. من حتی بارها روغن تو ماهیتابه
ریختم اما یادم رفته و چند دقیقه بعد فهمیدم این ظرفی که بوش درومده من گذاشتمش رو
گاز. من از اونام که وقتی یه کاری رو انجام میدم باید برای بقیه کارام نوت بذارم
چون کاملا از ذهنم پاک میشن و ممکنه خسارتهای مالی و جانی به جا بذارم. حتی میتونم
بگم حافظهم مثل ماهی شده. ۳ ثانیهای شده و تمام کارهام -اگر نوت نذارم براشون-
یادم میره. اما شما بیا به من بگو هفته پیش فلانی چی گفت؟ مگه یادم میره؟ با تمام
جزئیاتش یادم میمونه. من حتی برای ضربدرهای روی مچم هم باید یادداشت بنویسم
وگرنه یادم میره ضربدر استاد یعنی چی؟ ضربدر مریم یعنی چی؟ ضربدر دهم یعنی چی؟
انگار گیر دادم به کلام آدمها و فقط اونها رو میتونم به ذهنم بسپرم و مابقی
چیزها میشن ضربدر، رو مچ دست چپ! اما اینکه یه نسخه از پایاننامهم تو جلسه دفاع
گم شده تقصیر من نیست! استاد راهنمای دوم میگه من گذاشتم رو میز. استاد راهنمای
اول میگه اصلا ایشون پایاننامه همراشون نبود. دوستی که بعد از من دفاع داشت میگه
چیزی جا نمونده بود و آقای حسینزاده میگه من سالن رو تمیز نکردم! شاید بچههای خدمات
دیده باشن! و تو هی یگی کاش خدماتیها دیده باشن و تو سطل زباله انداخته باشن جای
اینکه دست کسی افتاده باشه! تو این یه مورد استثنائا من چیزی رو فراموش نکردم.
مطمئنم رو میز فقط دو نسخه اساتید داور بود و من برداشتمشون! اینکه نسخه استاد
راهنمای دوم کجاست و چطور از روی میز غیب شده، میتونه سرانجام ترسناکی داشته
باشه. مثل اینکه دو سه ماه دیگه ببینی یکی کارت رو مقاله کرده و تو موندی و
سرنوشتی که دیگه نمیدونی چطور تغییرش بدی.
پـ نـ ترجمه پست قبل
عنوان: "فقط به خاطر تو"
دلم میخواد از مجسمه میرزا بالا برم و اسبش رو بردارم و سوارش بشم و از تمام رشت آدرس خونهت رو بپرسم تا همه مردمی که من و دیدن و خندیدن و منو چپچپ نگاه کردن به گوشت برسونن که ای یار کجایی که یه دختر چشم سفید به خاطر تو اسب میرزا رو برداشته و رشت رو زیر پاش گذاشته.
هیچوقت در زندگیام اهل حسابوکتاب نبودهام و همیشه در حسابکردن بین دوستانم پیشقدم بودهام. بیبهانه برای خیلیها هدیه خریدهام و در دنیا کاری برایم لذتبخشتر از این نیست که به دوستانم هدیه بدهم. حتی میتوانم بگویم آنقدری که از هدیه دادن لذت میبرم از هدیه گرفتن نمیبرم. هنوز هم زیاد اهل حسابوکتاب نیستم. هنوز هم بدون توجه به موجودیام برای دیگران هدیه میخرم. اما در قبال خریدهای شخصیام حسابگر شدهام و فقط کتاب است که ممکن است بابتش کل موجودیام را خالی کنم. مثلا امروز رفتم دو جلد کتاب مهندسی خریدم. کتابهایی که شاید ماهها فرصت نکنم ورق بزنمشان. یا حتی دیروز سه جلد از کتابهایی که یک بلاگر ناخواسته معرفیشان کرده بود خریدم و در صف کتابهای نخواندهام قرار دادمشان. اما مانتویی که سه روز پیش در رگال یک بوتیک دیده بودم و بعد از مدتها تصمیم گرفتهبودم که از تکرنگپوشی خارج شوم، نخریدم و عین سه روز را بررسی کردم که آیا هزینه مانتو واقعا بالا نیست؟ واقعا الان لازم است بخرمش؟ آخرین مانتویی که خریدم برای سه ماه پیش بود، با این حساب واقعا خریدن این مانتو ضروریست؟ عین سه روز را به آن مانتو فکر کردم. حتی به تمام تصمیماتی که بابتشان ملاحظه کردم و از انجام دادنشان منصرف شدم فکر کردم. حتی به همه فرصتهایی که اگر کمی خودم را هم مهم میدانستم حالا روی پلههای بالاتری از پلکان زندگیام قرار داشتم هم فکر کردم. حتی به اینکه شاید در بیستوهفتهشت سالگی لازم است کمی خودم را هم دوست داشته باشم و برای خودم هم هدیهای بخرم- بیحساب و کتاب - فکر کردم و بعد از سه روز تصمیم گرفتم که بخرمش. اصلا خدا را چه دیدید؟ شاید امروز که شالوکلاه کردم که بروم آن مانتوی تنها مانده در رگال را بخرم، یار را دیدم و جسورانه صدایش زدم و گفتم:" جناب یار؟ میشود این بار دستت را بدهی که گمت نکنم؟"
به من تکیه کن
پـ نـ 1 ممنونم بابت ترجمههایی که از پستهای گیلکی برام میفرستین. وسط کلاسام میخوندم کامنتاتونو و کلی میخندیدم. :)
منتظر ماندم اردیبهشت هم از نیمه بگذرد که بیایم و بنویسم: خوبتان شد؟ بهار آمد و باران زد و شکوفههای گیلاس و آلو، گیلاس و آلو شدند؟ همین کافیست؟ همین که آفتاب بزند و آن طلایی خوشرنگ از تاریکیهای شبمان کم کند بس است؟ حالا خوشحالید؟ از غروبهای تنهایی کشدار و کسلی بهاری که بر قلمهایم مستولی گشته؟ دلتان خوش است؟ از اینکه ما بی مراد و بی یار و بی دلبر و بی او جان ماندهایم و از سر صبح تا دم افطار کار میکنیم و آنقدر کارمان را کش میدهیم که به شب بیافتد و وقتی مطمئن شدیم که همه دوتاییها به خانههایشان رسیدهاند، هندزفری در گوشهایمان بگذاریم و چشم به خیابانهای خلوت شهر بدوزیم؟ شمایی که میگفتید بهار که شود، اردیبهشت که از راه برسد عشق میآید و غصههای پاییز و زمستانت را میشورد و میسابد و قاصدک در چینچین دامنت میگذارد، دیدید که ادیبهشت هم از نیمه گذشت و نه خبری از یار شد، نه مراد، نه دلبر و نه حتی او جان؟ دیگر حتی دست دلمان به نوشتن از عشق نمیرود. نشستهایم لب پنجرههای اتاقمان و به یاری که قرار نیست با بربری خشخاشی برگردد و دلبری که قرار نیست عطر گلاب شلهزردش در خانه بپیچد فکر میکنیم تا شاید باران بزند و صدای بلند افکارمان لای صدای بارانی که به شیشه میزند گم شود. میدانید؟ اینکه دیگر حتی درباره پسرکی که در کتابفروشی، دم اذان، چترمان را گرفت تا کتابهایش را به ماشینش برساند و چترمان را برگرداند و برایمان یک سنایچ هلو و کیک آورد تا روزهمان را باز کنیم، عاشقانه نمینویسیم. یعنی چیزی درونمان مرده. چیزی مثل قلب که دیگر برای هیچکس تندتر نمیزند.
+ اینکه نمیتونم عکس بذارم مربوط به پر شدن صندوق بیانه با مشکل از خود بیانه؟
حیاط مدرسه
مطب دکتر معده بودیم. مادرش را آورده بود. مادرم را برده بودم. کتاب میخواند. وبلاگ میخواندم. نوبتشان زودتر از ما بود. هر نیم ساعت یکبار از منشی میپرسید کی نوبت مادر میشود. هر نیم ساعت یکبار از منشی میپرسیدم چند نفر تا مادر مانده. تلویزیون سریال ماه رمضانی آتیلا پسیانی را پخش میکرد و از جایی که مطب آنقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید تنها تفریح من در سه ساعت معطلی خواندن آرشیو وبلاگ محبوب بود و تنها تفریح او خواندن کتاب. باتری گوشیام به ۱۰درصد رسیده بود. صفحه را بستم. اشکی که در چشمم به واسطه همراه نداشتن عینک جمع شده بود پاک کردم و کمی به مکالمه مادرم و خانومی که مادرش را برای چکآپ پیش همسر دکتر آورده بود گوش کردم. به او نگاه کردم. با آرامش کتاب میخواند. چند بار کنار پیشخوان منشی مطب چشمدرچشم شده بودیم. به کتابش نگاه کردم. اسم کتاب را نمیدیدم. سرم را خم کردم. باز هم ندیدم. یک حسی در من فریاد میزد که او یک بلاگر است. چون هیچ جوان غیربلاگری در مطب دکتر کتاب دست نمیگیرد و خودش را به هیاهوی "این دکتر فوقالعادهست." ، " این دکتر داغونه مریضاشو یه دور پیش خانومش میفرسته." "خبر داری بیمارستان نمیره و هر آندوسکوپی رو چقدر میگیره" میسپارد یا حداقل دو بار با گوشی حرف میزند و ۴ بار برای دلبرش در صفحه سبز رنگ واتساپ پیام میفرستد. مجدد گوشیمام را روشن کردم تا آرشیو یک ماه دیگر را هم بخوانم. نهایتا خاموش میشد و اهل منزل به مادر زنگ میزدند. نتوانستم بیشتر از یک پست بخوانم. مدام در ذهنم فکر میکردم این پسر عینکی کتاب به دست شبیه کدام بلاگر آرام بیان است. آلارمِ ۱% آمد و گوشیام خاموش شد. آهی از سر ناچاری کشیدم و گوشی را در کیفم گذاشتم. سرم را بلند کردم. مجدد چشمدرچشم شدیم. لبخند زد. لبخند زدم. این ارتباطهای چشمی را هم فقط بلاگرها میفهمند. منشی اسم مادرش را خواند. داخل رفتند. آمدند و برای ماه آینده وقت گرفتند. مادرم گفت:" مطب سرده. یکم بریم بیرون. سه نفر دیگه باید ویزیت شن قبل ما. " رفتیم. دقیقا پشت سر آنها. با خودم شرط بستم که اگر به خیابان نرسیده پشتش را نگاه کرد حتما بلاگر است. به خیابان نرسیده برگشت. لبخند زد و دست در دست مادرش از خیابان گذشتند. خندیدم. او حتما یک بلاگر بوده و احتمالا یکی از همین شبها در وبلاگش مینویسد :" دختری را در مطب دکتر معده دیدم که چیزی تایپ نمیکرد و فقط صفحه را بالا و پایین میکرد. آن صفحه بیشک یک وبلاگ است و او بی شک یک بلاگر. خانوم بلاگر، لطفا اینبار زاویه گوشیات را طوری تنظیم کن که از فاصله دو متری با عینک بشود عنوان وبلاگی که میخوانی را خواند." یک ساعت بعد، دکتر مادر را ویزیت کرد. برای ماه آینده وقت چکآپ گرفتیم. از قضا در یک روز با فاصله نیمساعت از مادرِ آن عینکیِ کتابخوان. خواستم از همینجا خدمتشان عرض کنم که "آقای بلاگر، اینبار کتابی با خودتان بیاورید که اسمش را بشود از فاصله دو متری بدون عینک خواند تا هم کنجکاویمان برطرف شود و هم بشود جای عنوان پست نشاندش. با تشکر."
پ ن (اینو) ببینید
منتظر ماندم اردیبهشت هم از نیمه بگذرد که بیایم و بنویسم: خوبتان شد؟ بهار آمد و باران زد و شکوفههای گیلاس و آلو، گیلاس و آلو شدند؟ همین کافیست؟ همین که آفتاب بزند و آن طلایی خوشرنگ از تاریکیهای شبمان کم کند بس است؟ حالا خوشحالید؟ از غروبهای تنهایی کشدار و کسلی بهاری که بر قلمهایمان مستولی گشته؟ دلتان خوش است؟ از اینکه ما بی مراد و بی یار و بی دلبر و بی او جان ماندهایم و از سر صبح تا دم افطار کار میکنیم و آنقدر کارمان را کش میدهیم که به شب بیافتد و وقتی مطمئن شدیم که همه دوتاییها به خانههایشان رسیدهاند، هندزفری در گوشهایمان بگذاریم و چشم به خیابانهای خلوت شهر بدوزیم؟ شمایی که میگفتید بهار که شود، اردیبهشت که از راه برسد عشق میآید و غصههای پاییز و زمستانت را میشورد و میسابد و قاصدک در چینچین دامنت میگذارد، دیدید که ادیبهشت هم از نیمه گذشت و نه خبری از یار شد، نه مراد، نه دلبر و نه حتی او جان؟ دیگر حتی دست دلمان به نوشتن از عشق نمیرود. نشستهایم لب پنجرههای اتاقمان و به یاری که قرار نیست با بربری خشخاشی برگردد و دلبری که قرار نیست عطر گلاب شلهزردش در خانه بپیچد فکر میکنیم تا شاید باران بزند و صدای بلند افکارمان لای صدای بارانی که به شیشه میزند گم شود. میدانید؟ اینکه دیگر حتی درباره پسرکی که در کتابفروشی، دم اذان، چترمان را گرفت تا کتابهایش را به ماشینش برساند و چترمان را برگرداند و برایمان یک سنایچ هلو و کیک آورد تا روزهمان را باز کنیم، عاشقانه نمینویسیم، یعنی چیزی در درونمان مرده. چیزی مثل قلب که دیگر برای هیچکس تندتر نمیزند.
پاییز برسه و من دلم نخواد غروباشو ببینم؟ پاییز برسه و من ۱۹ روز میدون شهرداری رو ندیده باشم؟ پاییز برسه و من تو خیابون حافظ و باغ محتشم قدم نزده باشم؟ پاییز برسه و من دلم نخواد بارونش خودشو به رشت برسونه؟ پاییز برسه و نخوام لباسها و عادتهای پاییزهای سالهای پیش رو از چمدون بیرون بکشم؟ روسری نارنجی؟ شال گردن قرمز؟ نیمبوت زرشکی؟ کیک پرتغالی؟ چای آخر شب؟ انار باغ مادربزرگه؟ پاییز برسه و این همه بیاثر باشه؟ این همه بیمعجزه؟ این همه دست خالی؟ کی فکرشو میکرد یه روز هلو خودش رو به خرمالوهای پخته برسونه؟ کی فکرشو میکرد یه روز برسه که تابستون خودشو تا دل مهر بکشونه و بمونه و دلخوشیای پاییزی رو ازمون بگیره؟ کی تو فصلا دست برده که دیگه پاییز امسال برام مثل سالهای قبل نیست؟ که دیگه دلم به بارون و خرمالو و یار خوش نیست؟ اصلا کی فکرشو میکرد یاری که تمام ۹۷ وقت و بیوقت به قاب در اتاقم تکیه میزد و میگفت "چرا از من نمینویسی" حالا دیگه هیچ جای ذهنم نیست. یادم رفته چه شکلی بود. اصلا باید از موج موهاش بنویسم یا مشکی چشماش؟ دیگه باور نمیکنم پاییز همون فصلیه که قراره توش از بالای چهاردیواری نیمهکارم بپرم پایین و دل از تاکسیهای اینترنتی بکنم و روزا کنارتون عرض خیابونها رو قدم بزنم و شبها از اینکه امروز هم یار بینتون نبود بنویسم و از جرثقیل بخوام بتن بعدی رو سر دیوار خونهای بذاره که صاحبش نمیتونه به خودش تافت بزنه و بیستوهشت ساله بمونه و هنوز هم برای ندیده و نشنیده و نشناختههاش بنویسه. در جریانی جناب ندیده و نشنیده و نشناخته من؟
عنوان هادی قنبرزاده
پـ نـ چقدر نوشتن تو بیان سخت شده .
هنوز پاییز باغ مادربزرگه خودش رو نشون نداده و تنها تصویری که هر سمتی سرتو بگردونی میتونی ببینی، انارترشهای هزارپارهشده سر درختن. همونایی که زودتر از برگا رو زمین میافتن و میتونی هزار تا کادر بیفیلتر ببندی ازشون. همونایی که هیچکس نمیره تو باغ تا اونارو بچینه. حتی اگه هم کسی دستشو بالا برد برای چیدنشون، به خاطر خودشون نیست. به خاطر ربیه که واسه فسنجون میخوان، یا شاید به خاطر هستهایه که واسه زیتونپرورده میخوان. هیچکس انارترشهارو دون نمیکنه، با وسواس پوستشون رو جدا نمیکنه، نمیگه میوه بهشتیه و نباید یه دونهش رو هم دور ریخت. این فصل که میشه، همه قاشق به دست میافتن به جون انارترشهای لاجون و تا میخورن میزننشون که یه وقت تا پاییز سال بعد بی رب نمونن. تا حالا هیچکس دلش به حال دل هزارپاره اینا نسوخته. هیچکس جلوشون نمونده و نگفته بهبه. تا حالا هیچکس اونی که بالای درختهشونه رو واسه خودش نخواسته. تا حالا کسی به تنهایی اینا فکر نکرده. حتی همین امسال هم دل همهشون ترکیده و خشک شدن، همین امسال هم که همه بچههای مادربزرگه بیرب موندن، همین امسال هم که دیگه قرار نیست فسنجوناشون مزه قبل رو داشته باشه، هیچکس نیومده یه نگاه بهشون بندازه و بگه :" دردت چیه جانم؟" کسی چه میدونه. شاید سال بعد همین انارهای جگرخون شده هم بالای درخت نباشن و نوه دوم مادربزرگه نتونه بشینه زیر سایهشو دونهدونه انار ترش بخوره و در جواب مادربزرگه که میپرسه "گریه میکنی بلامیسر" نتونه بگه "آخه ترشه"
آنقدر به ترک دیوار مطب دکتر نگاه کردم و غرق افکارم شدم که لرزش گوشی زیر دستم را حس نمیکردم. دو ساعت تمام هیچ صدایی نمیشنیدم. این را ساعت 6/30 یعنی دقیقا دو ساعت بعد از تحویل دادن دفترچهام، از تماس دست منشی بر شانهام و صدای آرامش که میگفت:" صدات زدم. دکتر منتظره" فهمیدم. نمیدانم در ترک دیوار دنبال چه میگشتم. اصلا بین آن همه صندلی خالی چرا دقیقا کنج دیواری که ترکی به این بزرگی در دل داشت نصیبم شده بود. حالا که به عکس نگاه میکنم متوجه میشوم که اصلا ترک نبوده، فقط گوشه کاغذ دیواری چیده شده. چرا من ترک دیدمش؟ شاید دنبال حفره بزرگ و عمیق دلم روی دیوار میگشتم و به حرفهایی که شنیده بودم فکر میکردم. به اینکه چرا در مقابل حرفهای بقیه سکوت میکنم و همه شنیدهها و نشنیدهها را درون خودم دفن میکنم و گاهی هم تشکر میکنم و از کنار تمام حرفهای ناحق بدون اینکه واکنشی نشان بدهم میگذرم و به خودم میگویم:" مقابله به مثل یه عبارت غلطه" اما بعدتر در دلم عزا میگیرم و ریزریز گریه میکنم. شاید شما ندانید اینکه آدم مجبور باشد هر روز یک وزنه چند کیلویی از حرفهای بقیه را به دلش آویزان کند و همه جا با خودش ببرد و جایی نباشد که وزنهها را زمین بگذارد چه دردی دارد. چقدر دردناک است که از دیدن یک تکه بی کاغذ دیوار اینقدر شوکه شوی که همه حرفهایی که دیدهای و شنیدهای گوش و چشمت را پر کنند وبا بغض وارد مطب دکتر شوی از دیدن دخترک مبتلا به سندروم دان به پهنای صورت اشک بریزی و توضیحی برای دکتری که اولین بار است تو را میبیند نداشته باشی. مادرم میگوید:"اثر داروهاست، حساس شدی" من میدانم که اثر داروها نیست، اثر حرفهاست. اثر حرفاهاییست که یک ماه و نیم است که جوهر قلمم را خشک کرده و حالا حرفی جدیدتر که کیلو کیلو وزنه روی دلم میگذارد. میترسم که وزنهها زیاد شوند. میدانید؟ بیخ گلوی آدم از دلش دور نیست.
خیلی دلم میخواست بیایم و از احوالات باغ مادر بزرگه بنویسم، از خانه جدیدی که دلم میخواست با یار نیامده بخرم، از اتفاقات مدرسه، از برگشتن غمی، از حال خوبی که با فقط یک "سلام، کجایی"تان در اعماق قلبم ایجاد میکردید. حتی میخواستم از گوسفندهایی که باغ مادربزرگه ییلاق امسالشان است رونمایی کنم و برایتان عکسهای فول اچدی بگذارم تا قابلیت والپیپر شدن داشته باشند و شما هی ببینیدشان و من هی ذوق کنم که میتوانم خاطرهای چند ثانیهای روی دسکتاپتان یا صفحه گوشیتان باشم. دلم همه اینها را میخواست و دلم نبود. یعنی دلم دل نبود. یعنی هنوز هم دلم دل نیست. حس میکنم چیزی در من نمیتپد. نبضی، قلبی، چیزی. فقط دلم میخواهد تمام این خاک را سفت بغل کنم و بگویم: " بمیرم برای دلت" و بمیرم برای دلش.
قبلترها وقتی نبودید، مثلا برای چند روز، چند هفته و یا حتی چند ماه. فکر میکردم که خوشیهای واقعی جای دلخوشیهای کوچک مجازی را برایتان پر کرده است. مثلا اساماس یار جای آن کامنت فلانی که منتظرش بودید، یا حتی استوری یار جای پستی که غیرمستقیم به شما اشاره کرده باشد. قبلترها فکر میکردم که اینجا دور هم جمع میشویم که سفره عریض و طویل غصههایمان را باز کنیم و هر کس به قدر توان چیزی از سفره بردارد و بارمان را سبک کند. فکر میکردم اینجا هرچه که نباشد خانهایست که چهارگوشهاش امن است. اگر برای شادیهایمان کوچک است، حداقل برای درددل کردنهایمان جا دارد. دروغ چرا؟! این روزها که نیستید، یعنی حتی بعضیهایتان ماههاست که نیستید، فقط میگویم کاش یاری، دلبری، مرادی از راه رسیده باشد و پای هواپیمایی، قطاری، اتوبوسی در میان نباشد.
نیاید. گیلان نیاید. رشت نیاید. شمارو به خدا نیاید. یه بار ما شمالیا رو به حال خودمون بذارید. یه بار بذارید فقط پلاک ۴۶ و ۵۶ ببینیم. بفهمید که شرایط ما اضطراریه. بفهمید که الان وقت دیدن ماسوله و قلعه رودخان نیست. وقت خرید تو کاسپین نیست. وقت عشق و حال کنار ساحل نیست. وقت سر زدن به دوستا و ماچی دادن نیست. بفهمید که حالمون خوب نیست. حال هم استانیامونو و همشهریامون خوب نیست. بفهمید که با هر عطسه پدرمون و هر آخ مادرمون تا صبح نمیخوابیم چون امکان ابتلاشون و درمان نشدنشون بالاست. بفهمید که واسه اینکه اونارو خونه نگه داریم میریم بیرون و میگیم ماسک و دستکش تو کیفمونه اما نیست. بفهمید که تخلیه شدیم. ماسک آخرین چیزیه که بهش فکر میکنیم. ضدعفونیکننده یکی مونده به آخرین. چیزی نمونده شویندهها و دستمال کاغذیامونم تموم شن. حال بیمارستانامون خوب نیست. به خدا به اندازه مردم خودمونم جا نیست. یه بار تو جادههامون نباشید بذارید پورسینامون خالی بمونه.رازیمون خالی بمونه. بذارید اگه سر یکی درد گرفت اسیر راهروهای بیمارستان شهر خودش نشه. اومدید کنار پارک ملتمون چادر زدید؟ جوجه زدید؟ چی زدید که اینقدر انسان نیستید و وحشت مردممونو نمیبینید؟ یه بار بذارید خودمون با خودمون تنها باشیم. بذارید یه مهموننانواز باشیم و پلاخورشتمونو با شما سهیم نشیم. بذارید یه بار بهتون سوغاتی ندیم. کرونا ندیم.
پ ن شیمی مریض جانه ره بیمیرم خب؟
دیشب به برنامه شبکه گیلانمون پیام دادید ما ویلا داریم شمال، اونجا واسه شما نیست، باید بیایم؟ گفتید شما آه در بساط نداشتید و ما اومدیم و زمیناتونو خریدیم و آباد کردیم؟ ماسکایی چیزی هستید؟ کافیه فقط یک بار سفرههاتونو با سفرههامون مقایسه کنید و بعد بیاید از مقایسه ثروتاتون با ثروتامون بگید. اون روزا که تو تاریخ کل شهراتون از زنها فقط بیگاری میکشیدن، زنهای ما دوشادوش مردها، با عزت کار میکردن و همیشه عزیز خونه بودن و دخترهاشون مثل ملکه بزرگ شدن. هروقت میخواید از فرهنگ حرف بزنید ببینید ﺍﻭﻟﻦ ﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻣﻠ ﺍﺮﺍﻥ، ﺍﻭﻟﻦ ﺗﺌﺎﺗﺮ ﺍﺮﺍﻥ، ﺍﻭﻟﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻌﻠﻮﻟﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﺍﺮﺍﻥ، اولین داروخانه شبانهروزی در ایران، ﺍﻭﻟﻦ ﺎﺨﺎﻧﻪ ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺍﺮﺍﻥ، ﺍﻭﻟﻦ شهرداری ایران و اوﻟﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺍﺮﺍن واسه کدوم شهر بود؟ برید ببینید تو کدوم شهر دخترا میتونن تا ۱۲ شب بیرون باشن و ته دل مامانباباشون نلرزه و بقیه چپچپ نگاشون نکنن، چون رشت امنترین شهره. کدوم دوستتون رشت دانشجو یوده و دلش خواسته برگرده؟ تو کدوم شهر تا یک شب مردم تو با خونواده تو میدون شهرداری باقالی میخورن و تا سه صبح تو خیابون حافظ بستنی؟ واسه ما شاخ نشید آقا. ما گیلانیا نژادپرست نیستیم. تا حالا اومدید خوردید و گیلان و ساحلا و کوههاش رو به کثافت کشیدید و رفتید و ما دم نزدیم. اما حالا دیگه بحث جون مردممونه. بحث جون گیلمردا و گیلمونه. بحث تلف شدن دکترا و پرستارامون بی ماسک و بی دستکشه. بحث پر شدن بیمارستانهامونه. ما دیگه ساکت نمیشینیم. به خدا دیگه نمیذاریم بیاید و دکترا و پرستارامونو ازمون بگیرید. تو کدوم استان این همه دکتر درجه یک و پرستار مظلوم فوت شده؟ به خدا حالمون بهم میخوره از دیدن پلاک شهراتون تو شهرامون. بفهمید که گیلان الان فقط باید توش پلاک 46 و 56 تردد کنه. میرید یک (16) پلاکتونو گرد میکنید که بشه 5 (56) که بیاید اینجا سوغات کرونا بیارید؟ ماسکایی چیزی نیستید واقعا؟ تو رو خدا حرف ثروت رو پیش ما شمالیا نزنید. ما از اول ثروتمند بودیم. ما خاک داشتیم. طبیعت داشتیم. آب داشتیم. ما همیشه بهترینها رو داشتیم. شما اومدید خراب کردید. ناخالصی آوردید. شما باعث شدید گیلان چندرنگ بشه. ما که خودمون با خودمون خوش بودیم. ما اینقدر عاشق شهرمون هستیم که دو روز میریم تهران و یکی داد میزنه رشترشت از دلتنگی میخوایم بمیریم. ما خودمون همیشه پشت هم بودیم. بله. شمایی که میاید میگید "گداگشنه" بودید و ما شما رو پولدار کردیم، بهتره برید عکسای زله رودبار و منجیلمون رو ببینید. برید ببینید وقتی شهرها با خاک یکسان شده بود و کسی نبود که زیر ۱۰ نفر از اعضای خونوادهش رو از دست داده باشه، مردممون چهجوری شهرا و روستاها رو با همین گل و چوب دوباره ساختن. بیمنت شمایی که به ما میگید گداگشنه. دیگه دارید زیادهروی میکنید. کاری نکنید روزی برسه که از ویلاهایی که ما نمیدونیم کجاست و همیشه شمارو تو چادر گوشه پارک ملت دیدیم نامحترمانه بندازیم بیرون. همینقدر خشمگین، همینقدر نژادپرست و همینقدر مهماننانواز. خنجر فرو میکنی تو دل ما؟ دل ما هزارپارهس. خنجرتو بذار جیبت. :)
پ ن عنوان وبلاگمو دیدید؟ دیدید چقدر جذاب شده؟ میدونید که تنها چیز قشنگیه که تو این روزای پر از خشم دیدم؟ سَردَر باحالی که میبینید، غمی خان زحمتش رو کشیده. ممنون غمی خفن :)
+ به غیرهماستانیاتون زمین نفروشین. خاکتون رو مفت ندین. فقط در صورتی با غیرهماستانیتون معامله کنید که با هماستانیتون وصلت کرده باشه. در غیر این صورت مثل ما میشید. یه عده تازه به دوران رسیده و به شعور نرسیده، وقتی تو بحران دستوپا میزنید میان بهتون میگن:"چی میگید دهاتیا! ما شمال ویلا و زمین داریم، به شما ربطی نداره که راهو بستید. ما طوریمون نمیشه، بیمارستانا و دکتراتون ارزونی خودتون. باید بیایم." خواستم بگم که به حول قوه الهی، به اندازه تمام تختهایی که تو بیمارستانامون نداریم، تو باغ رضوان جا داریم. بپا یوقت اونجا جات نباشه بچه خوشگل. :)
سلام پیلهبرار! تی احوال خوب ایسه؟ از أو بوجر مره دینی؟ مره شناسی؟ احتمالا أ روزان مره فراموش بوکودی. تره آدرس فدم که مره یاد بئری؟ من او کوچیکُرم کی هر بار تی مجسمهی شهرداری دورون دینه، حوضِ دیوار رو نیشینه و تره فندره و تیامره گپ زنه. اگر نتنه بیئیسه حداقل تره سلام کنه و شئه. می دیل هزار پاره بوبوسته میرزا. تنم تی امره درددل بوم؟ البته من نتنم تی مانستن خوب گیلکی گپ بزنم چون می پئر و مارِ یاد بوشو کی أمره أمی مادریزبانِ یاد فدید که أ روزان بتنیم امی سرِ تی ورجا بوجُر بئریم. أ روزان که بهار أمون دره و سیرباقالایِ فصله، دیل نریم بیشیم بیهینیم و أمی دیل سر بزنیم. از أو بوجور تنی بیدینی أمره چی بوبوسته؟ دَنی اوضاع گیلان دمجومج بوبوسته و ایته بی پئرومارِ ویروس بامو و أمی قشنگ پرستاران و زرنگ دکتران و بافرهنگ مردمه قلعوقمع کودن دره؟ دنی هیشکی أمی فکر نیه و أمان باز خودمان به داد خودمان فرسیم؟ حالا أشانه خونِدیلِ أمره تحمل یم. أ بیاحترامی به گیلکانه چوطو تاب بَئریم؟ دنی هموطنان أمره کلفت و گدا دوخوانید؟
أی میرزا جان، أی میزا! کاش تنستی تی اسبِ بینی کنار و بائی بیجیر و باز أمی غم بوخوری. کاش تنستی بائی و أمانم تی شانه به شانه وَنَلیم گیلکِ عزت به باد بوشو. البته منم تی جا بوم بیجیر ناموئیم. کم چیزیه نیه بهشت دورون پرفسور رضا و دکتر معین و شیون و گلآقا أمره همنشین بوئوستن. راستی شمانم گل آقایه، گلآقا دوخوانید یا کیومرث؟ کیومرث سخت نیه؟ هو گلآقا قشنگتر نیه؟
خاب دِ چپچپ نگاه نِوَ کودن. دنم کی زیاد حرف بزئم و تی کله بوبوسته آستانه گمج. الان د تمان أم. فقط خواستیم ایبچی می پیلهبرار أمره گپ بزنم و می دیلِ خالی بوم و بگم أویه کی ایسید أمره دوعا بوید. دوعا بوید که أمان دوباره بتنیم بائیم شهرداری دورون و جشن کدو بیگیریم و أمی دغدغه واگرده به اینکه کو أیتا کباب کثیف خوشمزهتره.
از طرف
شیمی کوجدنه همشهری
پ ن بنا بود ننویسم. به مستور گفتم که چقدر این روزا ذهنم نمیتونه جمله بسازه. اما نوشتم که به یادگار بمونه از روزایی که به همهمون سخت میگذره و به بعضیامون سختتر. ممنون از چالشتون آقاگل و دعوتاتون مستور، همشهری، نسرین عزیز. الهی که همیشه سالمِجان بِدَرید.
درباره این سایت